
قصههایی که مینویسم؛ از خودم یا آدمها، اینجاست.
قصههای پاریس
تصور کنید همینگوی در پاریس، نشسته توی یکی از کافهها - برای دقیقتر شدن تصورتان، به فیلم نیمهشب در پاریس ساختهی وودی آلن فکر کنید - روی پلات یکی از داستانهایش کار میکند. بیاید فکر کنیم که پلات مربوط به داشتن و نداشتن است. خبر هم ندارد که هاکس، دوست صمیمیاش، روزی تصمیم میگیرد این داستان را فیلم کند و قرار است یک قهر و دعوای حسابی با هاکس داشته باشد بعد از دیدن فیلم. بس است، زیاد بیراه نرویم.

همینگوی نشسته است و نوشیدنی تلخ و سنگینی میخورد. خاطرات جنگ هنوز جایشان سنگین است. فردی وارد کافه میشود. عبایی به روی دوش و عمامهای عجیب - عمامه را من میشناسم، همینگوی فکر میکرده، عجب کلاه مسخرهای! - بر سر دارد. کافهچی ریز لبخندی میزند و همینگوی که تنها مشتری کافه، آن هم در آن موقع از شب بوده - باز هم نیمهشب در پاریس را به یاد بیاورید - توجهش به مرد جلب میشود. در چشمهای مرد تازهوارد هیچچیز نیست. خالیتر از هر چیزی. پاپا این نگاه را میشناسد. اغلب در آدمهای سیاهمست یا سربازان از جنگ برگشته دیده. او کنجکاو شده است. مرد، روی میزی آنطرفتر مینشیند و درخواست چیزی سبک میکند. نویسندهی مشهور، تصمیم میگیرد. برمیخیزد و بیست ثانیه بعد، رو در روی مرد نشستهاست.
مرد سکوت کرده. با همان چشمها. پاپا میپرسد که: «حالت چطور است پیرمرد؟ تو را اینطرفها ندیده بودم.» مرد هنوز سکوت میکند. همینگوی به این فکر میکند که چرا از چهرهی این مرد، هیچچیز در نمیآید. نکند داستایوفسکی برگشته و دارد اینطور ورودش را اعلام میکند؟
مرد سخن سر میدهد که: «چون عهده نمیشود کسی فردا را/ حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه / بسیار بتابد و نیابد ما را.»
داد لعنت بر شیطان از همینگوی ما بلند میشود که: «این که گفتی یعنی چی؟ چرا انقدر سعی میکنی مرموز باشی؟»
«در دایرهای که آمد و رفتن ماست / او را نه بدایت نه نهایت پیداست.
کس می نزند دمی در این معنی راست / کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست.»
همینگوی که حالا پاک از حرفهای مرد ناشناس گیج است؛ میگوید: «یعنی تو داری میگویی برای این مرموزی که دنیا مرموز است و کارش معلوم نیست؟ این را میتوانی به آن سربازهای بختبرگشتهی توی آمبولانس، که با این فکر که آمریکا را به اوج رساندهاند درد دوری معشوقهایشان را تحمل میکردهاند، بگویی؟ اسم تو چیست؟»
- غیاثالدین ابوالفتح عُمَر بن ابراهیم خیام نیشابوری
- اسم عجیب برای آدم عجیب. از تو خوشم میآید برادر.
حکیم باز سخن سر داد که: «ای دوست حقیقت شنواز من سخنی / با باده لعل باش و با سیم تنی
کانکس که جهان کرد فراغت دارد / از سبلت چون تویی و ریش چو منی.»
پاپا پیکی دیگر خورد و دستی به شانهی حکیم انداخت و با خنده گفت: «آفرین بر تو برادر. حرف درستی میزنی. فراغت همین جامیست که در دستان ماست. توی جنگ پیداش کردم. وقتی دست از زندگی شستهای. اما همیشه چیزهایی پیدا میشود. مثلا همین دختری که فردا قرار است برویم بیرون. همیشه هم نمیشود فراغت داشت.»
- ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم / وین یکدم عمر را غنیمت شمریم.
فردا که ازین دیر فنا درگذریم / با هفت هزار سالگان سر بسریم.
- درست است. اینطور است که یک مرد ممکن است نابود شود اما با این ایده هرگز شکست نمیخورد. اتفاقا من این ایده را در ذهنم پرورش دادهام. این ایده را ماهیگیران ساختهاند.
بعد سکوتی حاکم میشود.
حکیم یک جرعه میخورد. و پاپا به فکر فرو رفته است. «اما چه باید کرد؟ میگویی این لعنتی را باید بیخیال شد. چشمهای تو همین را میگوید. من در گوشهی دنج و پر نور دنبال این بودم. چیزهایی هم فهمیدم. اما نظر تو چیست؟»
حکیم، از جا برخواست. به آدم روبرویش خیره بود. انگشت اشاره را برد بالا و گفت: «چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست / چون هست بهرچه هست نقصان و شکست.» بعد با صدای آرام ادامه داد: «انگار که هرچه هست در عالم نیست / پندار که هرچه نیست در عالم هست.»
حکیم پول را به همراه انعامی خوب گذاشت روی میز. وقتی که رفت، همینگوی یک پیک دیگر خودش را مهمان کرد. رو به سمت کافهچی داد زد: «اما یادت باشه؛ وقتی که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، مدیریت کردن زندگی کار سختی نیست مرد جوان.» سرش را گذاشت روی میز. به نظر میرسید که خوابش برده.
عاشق شو ارنه روزی...
نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز میخواندند و بعد ناگهان میرفتند سراغِ خاطراتشان. وقتی تعداد سالهای پشت سر، بیشتر از سالهای پیشرو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر میکنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.
سهتا بستنی گرفتم و نشستم کنارشان. وقتی بستنی را به دستشان میدادم مرد مو بلند گفت: «پیرمرد و چه به بستنی!» دوستش گفت: «بستنی برای پیرمردهاست.»
این دوتا، رفیق چهل ساله بودند؛ همان اول رفاقت قرار گذاشته بودند با هم چهل سال رفیق باشند، نقلی هست که رفقای چهل ساله، برادر میشوند. پیوندی عمیق؛ آمیختگی مستحکم از اخلاق و رفتار. اتصالی نامرئی.
چهل سال با دوچرخه در میدان، رکاب زدهاند. کنار قالی فروشها و زیور فروشیها. چهل سال را از دریچهی چهار چشم دیده بودند. برای سلامتیام صلوات فرستادند، با جمعیت. بعد به پیروی از همهی پیرمردهای باحال روزگار، بهم پسته دادند. گفتند دوست دارند که چهل سال دیگر هم با هم میدان را نگاه کنند. بزرگ شدنها و پیر شدنها. مسجد شیخ لطفالله که حالش خراب بود. میگفت: «وقتی حال سازههای اینجا خراب است، من ناراحتم. چای و نبات میخورم و دلم میسوزد.» مرد کلاه دار، سکوت بیشتری داشت. به جایی میان ابروهایم نگاه میکرد - حتما برای آنکه زل نزند توی چشمهام - و گفت: «جوان، چه بگویم که فکر نکنی نصیحت است؟» گفتم: «نصیحت گریز نیستم. هر چه میخواهی بگو.» گفت: «عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید.» بعد پا شدند تا بروند؛ عشق و تاریخ بود که دست در دست میرفت در شگفتانگیزترین جای زمین. در جمعیت بازار محو شدند، میان دو گنبد.

چرخ و جیم
بعید آقابعیدی، از آن بچههای شرّ محله بود که نه میشد دیدش و نه میشد قیدش را زد. رفیق بود برای رفیقهایش. لات بود برای نارفیقها. توپ را انداخته بود پشتبام همسایه، همسایه خانه نبوده. سپرده بود که زنگ خانهها را بزنند و بگویند یکنفر را دیدهاند که بالای پشتبام همسایه رفته دزدی. محل را ریخته بود بهم. مردم زنگ زده بودند پلیس. بعد فرستاده بودند از همسایه اجازه بگیرند بروند بالای خانه؛ بعید هم رفته بود توپ را برداشته بود، محل را گذاشته بود به حال خودش. با دزدی که پیدا نشد.
تک فرزند بود؛ کلا در نسلشان هیچ زن و مردی، بیش از یکبار برای انتخاب نام بچه، فکر نمیکردند. بچه محلها باب صدایش میکردند و بزرگترها بعید. مدرسه هم، بعید آبعیدی. به رسمی که معلوم نبود از کجا آمده، قا را حذف میکردند از آقا. افشار، معلم فیزیکشان گفته بود آقا بودن، همهش به الف اول است و بقیه را برای خالی نبودن عریضه گذاشتهاند. اسم و فامیلش هم بر میگشت به طبع شاعرانهی پدر. نام پدر سعید بود. آنهم بر میگشت به طبع شاعرانهی پدربزرگ. نامش وعید بود، انگار در بدو تولد، مادر را کشته بود. تا چند نسل قبل، که بعید دقیق نمیدانست، همه یک طبع شاعرانهای در نامگذاری داشتند.
مسیر خانه تا مدرسه را آنقدر رو چرخ پا میزد، تا همیشه زنگ اول را خواب باشد. از خستگی. زمستان که میرسید، همهی محل ماتم میگرفتند. توی آن بوران، مدرسه خیلی بیشتر از چیزی که بود، دور میشد. چند کیلومتری را میشد بپرند بالای یک کامیون یا یکی از آن گذریها که راه گم کرده، افتاده توی این جاده، اما بقیه مسیر، فقط الاغ میتوانست عبور کند. بالتبعش آدم دوپا هم میتوانست. ماشین اما نه.
بعید تنها دوچرخه سوار محل بود. زمستانها به ترتیب بچهها را سوار میکرد، میبرد تا مدرسه، بر میگشت برای ماندهها. بعد تمام چهار زنگ را میخوابید. معلمها خبر داشتند. کاری نداشتند. وسطهای زمستان، بعید مریض شد. آقا سعید، همانروز فرستاده بود تا دکتر را بیاورند پیش پسر. بدبختی اما دکتر برای عروسی خواهر زاده رفته بود اصفهان. از یک سال پیش قرار بر این بود که این وصلت نوشته شود و هی سنگ افتاده بود جلوی پایشان. آخر دکتر گفته بود: «یا همین هفته تمام میشود، یا این دوتا هیچ حق ندارند دیگر حرف از عشق و اینطور خزعبلات بزنند؛ شتر سواری دولا دولا نمیشود.» رفته بود اصفهان، کار را یکسره کند. که کرده بود. توی این مدت، چرخ را داده بودند به حسام. تنها آدمی که دوچرخهسواری میدانست. بچهها را میبرد تا مدرسه، بعد بر میگشت برای باقیها.
بعید، اواخر، خون بالا میآورد. یکی را سوار وانت کردند برود اصفهان، هر طور شده دکتر را پیدا کند. اصفهان که رسیده بود، جستجو کرده بود، گفته بودند اسم دکتر را در گوگل سرچ کن. بالاخره اسم را گفته بود و خواسته بود برایش سرچ کنند. بیمارستانِ دکتر را پیدا کرد. تو بیمارستان، زنگ زدند دکتر، باهم راه افتاده بودند سمت محل. دکتر آمد بالای سر بعید، خوابش برده بود. فهمیده بود ماجرا، ذاتالریه است. قرار شد بعید را ببرند اصفهان برای بستری.
همان شب مُرد. در محل ولوله افتاد که آقا سعید، تک پسرش را از دست داده. سیاه پوش کردند و شبها صدای مادر بعید، اشک محل را در میآورد. بچهها چشم ترس شده بودند، بزرگترها هم. چرخ را بردند پس دادند، کسی جرئت نمیکرد تو بوران با چرخ برود آنطرف، چه رسد هی برود و بیاید، برای بقیه.
بزرگترها صبحها با بچهها میرفتند مدرسه. تا آخر دکتر، با داماد حرف زده بود، برای آنکه جاده بسازند آنجا. چندتا خیّر جمع شدند و بالاخره مدرسه آمد نزدیکتر. حالا بچهها هر صبح، منتظر آقا سعید، میایستادند تا با وانت برسد، بپرند بالا. روبروی مدرسه بپرند پایین. مدتی بعد که شهرها را بزرگتر کردند، محله آمد نزدیکتر. چندتایی چرخ خریدند. بعضیها با چرخ میرفتند مدرسه. چرخ بعید را هم فروختند. مادر که میدیدش، غم دنیا میریخت توی دلش. مادر دق کرد. آقا سعید، وانت را فروخت، رفت اصفهان. صبح تا غروب، بچهها ول میچرخیدند تو محل، با چرخها. زمستان که شد، چرخدارها با چرخ میرفتند و پیادهها پیاده. وانت آقا سعید هم نبود. دیگر نام شاعرانهای هم در محل شنیده نمیشد.