
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
بدنویسِ شبها
من همیشه دارم قصه میگویم. گاهی فکر میکنم اگر قصه را از دنیا بریزند بیرون، میمیرم.قصهی آدمهاست که ارزشمندشان میکند. معنا در قصههای ماست. به یاد میآورم که چندین سال پیش، که تازه پشت لبم سبز شده بود، نشسته بودم روی سکوها، در یک استخر بزرگ. من شنا بلد نبودم. حالا هم درش آش دهنسوزی نیستم. اما کارهایی میتوانم بکنم. مربی شنایی که بعدها پیدا کردم یک روز گفته بود عجیب است این سطح از بیاستعدادیِ جمع شده در یک آدمیزاد.رفتم قسمت پرعمق و چشمانم را بستم. تصور کردم با آب در اتحادم. اینطور چیزها برای آن سن جذاب بود. کتابهایی نوشته شده بود و من با ژست خاصی در اتوبوسهای خط ۹۲ خوانده بودمشان. اکثرا را اوشو نوشته بود.
آمدم توی آب، از پشت به دیواره استخر تکیه دادم و با آرنجم خودم را با کمک لبه استخر، شناور نگه داشتم. چشمها را بستم. نفس کشیدم. تصویر نفسهایم یادم هست. بعد انگار که پرت شده باشم دنیایی دیگر، پاهایم خورد کف استخر. این ماجرا از دو جهت قابل بررسی بود. اول آنکه من نفهمیدم رفتهام پایین. دوم که عجیبتر نشان میدهد، وقتی سعی میکنید در عمق ۸ متر به پایین بروید، بسیار سختی خواهید کشید. زیرا آب شما را هل میدهد بالا. با من ولی آب انگار دوستی کرده بود. خیلی نرم، رسیدم آن پایین.فهمیدم که ماجرا خوب نیست. دست و پا زدم. در آن عمق احتمالا دیگران ما را نمیبینند. کسی سعی نمیکند برسد کف استخر. انگار که کار تمام بود. بعد اتفاقی افتاد؛ به نظر ناخودآگاه، دستها و پاها ایستادند. شاید یکجایی از درونم تصمیم گرفته بود بمیرد. بیحرکت شدم و آرام آرام همانطور که به نور روی آب نگاه میکردم، دوباره رفتم پایین.بارها به آن روز فکر کردم. اینکه وقتی داریم میمیریم، آنهم با این شکل از تسلیم بودن، به چه چیزهایی فکر خواهیم کرد؟ من فقط یک صدا از عمیقترین جای درونم شنیدم. اگر قرار بود حالا، وقتی این چند سال، بودن و نبودنت در دنیا، به هیچجای کسی نبوده، بروی؛ پس چرا آمدی؟ بعد دوباره تصمیم گرفتم بجنگم و زنده بمانم.
زنده ماندم.
اما فهمیدم مسئلهم جاودانگیست. اینکه چطور محیط را تغییر دهم؛ به نفع خودم. نتیجه آنکه برای ایجاد تعادل بین اخلاقگرایی قدیمم با این مسئله، تلاش کردم نفع خودم را به نفع جمعی آدمها نزدیک کنم. بعضی وقتها موفق بودم.
من دارم تلاش میکنم. نه درکار. در زندگی. اینکه خوب زندگی کنم. اما شکست، چالش اصلی بوده است. نه اینکه شکست بد باشد و بترسم و این چیزها، زیاد باختهام. اما من معمولا خودم را وقف چیزی نمیکنم. انرژی نمیگذارم. خوب پیش میرود یا میپاشد. خود نفس کار مهم بوده. نتیجه میرود توی یک فایل ورد در پوشه ثبتشدههای لپتاپ. اما دو یا سه جایی در زندگی، من با همه خودم بودم. من خودم را یکجا وقف کردم. این شکستها چنان داغی همیشه درد میکند. انگار که نفس آدم را بگیرد، نمیگذارد بنویسم، حرف بزنم یا حتی فراموشش کنم. فقط رنج است و رنج مدام. آدم به خودش بگوید احمق بوده؟ یا نکند دوباره همانطور ببازی؟ جواب همیشه به درک بوده. من میتوانم توی ریسکهایم بمیرم. اما اینکه دوباره به خودم بگویم احمق بودی، رنج دیگری بوده.
اینها یکجا وقتی نمینویسیم، جمع میشود. من انگار قرنهاست سخن نگفتهام. سرد و خشک شدهام. آدمهای بیشتری را میشناسم اما کمتر خودم هستم. و همه با هم معنا را کمرنگ کردهاند. جاودانگی را. شده ام مثل آنها که نمیخواستم. تسلیم در برابر دنیا. بیحرکت شدهام میروم کف دریاهای دنیا. مرگ تدریجی برای آدمی که همیشه به طرز احمقانهای امیدوار بود.
مدتهاست که دیگر عاشق هم نیستم. عشق حفظ میکند آدم را. سنگرها یکی یکی فرو ریخته. زندگی قصد کردهاست نشانم دهد، این همه بیاستعدادی جمعشده در یک آدمیزاد را. استعداد زندگی کردن و عاشق بودن.
آه از این تلخی. از قصهای که خوب از کار در نیامده. جاودانگی ندارد و بیامید است. کاش باز با من سخن میگفت. آنکه در استخر، در گوشم زمزمه میکرد.
روزنوشتها | | نظرات
در چهل روز
من قبلا در سالهای بسیار آموزنده زندگیام، روزانهنویس بودم؛ حالا هم دوست داشتم که بودم اما متاسفانه فرشتهی خوب نوشتن از روی شانههایم پریده. در دیزالو میتوانید نوشتههای آنروزها را بخوانید.
حالا داستان زندگیام جوری به پیش میرود که از همهسو درحال انبساط هستم. دوستان بیشتر، دغدغههای سنگینتر و کارها متنوعتر؛ همین ناگهانی بودن، تعادل ناخودآگاهم را بههم میریزد.
فکر میکنم که آدمی مثل من باید بتواند یک حفاظ امن، دور تا دور سرزمینهای شخصی ناخودآگاهش داشته باشد. تا مواقع لزوم بتواند از همین زمینهای دستنخورده و جلوی چشم نیامده استفاده کند.
شاید الان نیاز به یک تغییر در سبک زندگیام برجسته است. شاید با سفر، شاید با انجام تغییراتی در ظاهر کارهایی که انجام میدهم و یا شاید راه سخت ماجرا.
راه سخت ماجرا، یعنی رفتن به اعماق ناخودآگاه. چشم در چشم شدن با سایهها و در نهایت شناخت بهتر خودم.
برای این سفر، یونگ همیشه راهنما بوده. با قهرمانهایش و زمانهایی که ما را مجاب میکند تا با چشمان کاملا باز، خودمان را بنگریم.
یونگ فکر میکرد ما تا ابد امکان رشد داریم. خودآگاه ما در نقش یک قهرمان میتواند هر بار به زندگی زیرین - ناخودآگاه - برود، با هادس بر سر یکمیز بنشیند اما زندگان را فراموش نکند.
در آخر کار با گنجینهای از دانستهها به سطح برگردد. آنگاه است که حکمت از دلهایمان بر قلبها و زبانهایمان جاری میشود.
اما، همیشه ماجرا به این خوبی نیست. بعضیهامان دیگر نمیتوانیم از چنگ هادس، بگریزیم. افسرده میشویم.
«افسردگی به معنی دقيق كلمه پايين رانده شدن است. هل داده شدن به سوی جهان زيرين. جايي كه ديگر چيزی حس نمیكنی؛ حتی خشم را.
يكی از درمانهایی كه من برای افسردگی توصيه میكنم اين است كه خود را در زيبایی غرق كنید. لازم نيست خيلي هنری و خاص باشد ولی تمام اطراف خود را از رنگ و صدا و تصوير زيبا انباشته كنيد. خوب بخوريد و خوب بپوشيد. اين در واقع متد خروج از تاريكی است.
اما روش دشوار ديگری هم وجود دارد و آن هم تاختن به سوی تاريكی و رفتن به درون است. اين روشی برای آموختن از افسردگی به جای خلاص شدن سريع از آن است. در اين شرايط من با فرشته تاريكی تا اخرين حد توانم كشتی خواهم گرفت زيرا معتقدم آدمی نه با تصور نور بلكه با خود آگاهی به تاريكیاش رشد خواهد كرد.
چه راه اول را در پيش بگيری و چه راه دوم را، بايد با همه قلب و روح درگير شود. نصف و نيمه نميشود تجربهای ارزشمند كسب كرد.»
بخشهایی از نامههای يونگ درباره افسردگی
هر بار که ما به پایین میرویم و با خودمان مواجه میشویم و چیزی که دیدهایم را میپذیریم، یک قدم در حرکت به سوی فردیت به جلو میرویم.
من همیشه فلسفه زندگیام را اینطور تعریف میکنم که: «به صدای درونتان گوش دهید. این خوبه. چون هیچوقت از نگاه به گذشته پشیمان نخواهید بود.»
هر قدر به پایین میرویم، صدایی که ما را میخواند، واضحتر است. در نهایت ما به یک اتحاد یکپارچه با خودمان میرسیم. فرد میشویم.
چقدر نوشتن از خودم، از هرکاری که میشناسم سختتر است. اما رنجیست که من را رشد میدهد!
روزنوشتها | | نظرات
هنر همیشه بر حق بودن
این استعداد ذاتی، میتواند تبدیل به کارآمدترین سلاحی که داشتهایم بشود. برای شناخت دقیق خودمان.
وقتی که شما خودتان را بر حق میدانید، در تعارض با آدمی دیگر، همه حواستان، حافظه و قدرت استدلالتان را برای پیدا کردن بخشهای سیاه او به کار میگیرید.
ترکیب حواس، خاطرات و استدلال بسیار قدرتمند است. مخصوصا زمانی که این کار را برای تایید پیشفرضهایتان انجام میدهید.
به همین خاطر شما همیشه درون ذهنتان در بحث، کسی هستید که حق دارد: برندهاید.
هنر همیشه بر حق بودن سلاح پنهانی ماست!
بیایید سیبل پیشرویمان تغییراتی بدهیم. یک شخصیت شبیه به خودمان را بگذاریم جای آدمی که با او مشکل داریم. این فرق دارد با جمله :«خودت را به جای دیگران بگذار.» تو تنها کاری که کردهای این است که داری تعارض پیدا کردن با خودت را امتحان میکنی.
حالا شروع میکنی با همان حواس و دقت و خاطرات، خودت را بررسی کردن. هنر همیشه بر حق بودن را برای خودت نشان میدهی.
دقت کن که باید شخصیت متعارض یک شخصیت کپی با خودت باشد، نه خودت.
تو با دید خودت و نه دید دیگران، شروع میکنی به بررسیاش. اطمینان میدهم که همیشه تعجب خواهی کرد.
این تنها تعارض عالم است که هر دو طرف برندهاند. زیرا بعد از هر بررسی، خودت را عمیقتر شناختهای.
همیشه بعد از این خوب است که خطاهای شناختیمان را لیست کنیم.
زمانی که خودمان را بشناسیم، در بحثهای بعدی یک قدم جلوتر هستیم. حالا شاید در بحثها کمی بیشتر بر حق باشیم و هنر همیشه بر حق بودن را بیشتر آموخته باشیم.
پس سعی کن، هر چند وقت یکبار با خودت یک مشاجره درستوحسابی و حقبهجانبی داشته باشی.
- عنوان متن: نام کتابی از آرتور شوپنهاور.
روزنوشتها | | نظرات