
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
صداهای رود
از هشت بهشت که راه بیفتی به سمت جنوب شهر، از چهارباغ گذر میکنی و میرسی به سی و سه پل. در مسیر، آدمهایی با گیتار یا سنتور نشسته یا ایستاده موسیقی مینوازند و سی و سه پل استیج صداهای رها شده در شهر است. پیرمردهایی که میخوانند؛ شرطبندی و توریستهایی که به رودخانه خالی نگاه میکنند. شبهای زاینده رود، آنجا که به چهارباغ میرسد، اینطوریست با هزار داستان.
اما روزهایی بود که صداها بلند شدند و موسیقی شکل دیگری یافت. دی ماه در حافظهی تاریخی ما، ثبت است برای رنجهای بزرگ. اواخر دیماه در اصفهان هم کم از این نداشت.
آدمهایی جمع شده بودند و بغض را فریاد میزدند. دنیا را با صدا میشود شناخت. یک صدا حالا بلندتر از هر صدا بود. صدای زنان. در میان شعارها، بغض آلودترین صدا، برای آدمهایی بود که به خاطر جنسیتشان، متحمل سرکوب، نگرانی و پنهانکاری بسیار بودند. یعنی چیزهایی درحال تغییر است. صداها را دولت سازندگی آغاز بود. دانشگاهها به دورترین نقاط کشور رفتند و زنان به طور گسترده وارد دانشگاه شدند. بعد دولت اصلاحات اینترنت را گسترد؛ فیبر نوری شروع مواجهای بود گسترده با دنیای آزاد. دولت مهر اینترنت را به روستاها برد و دولت تدبیر و امید اینترنت پر سرعت را گسترش داد. تغییراتی بود غیرقابل بازگشت. اندیشهها از چهارچوبهای کنترل شده خارج شد. صداها برد بیشتری یافتند. ما فهمیدیم زنان مستقل با هویت متمایز، جامعهی بهتری را خواهند ساخت. نتیجه آنکه صداها شکل یافتند. سی و سه پل نشانهای بود از چنین صداهایی که از حلقها خارج میشد.
صدای دیگری هم در جریان بود؛ نوجوانان. این شگفتانگیزترین صدای آن شبهای زاینده رود بود. صداهایی نازک که هنوز به جیغ میمانند اما امیدی را فریاد میزنند. امیدی همراه با خشم، که چشماندازهایی شگفتانگیز خدشه دار شدهاند. من برای اولین بار بود که این صدا را در آسمان میشنیدم. یکیشان کنار جمعیت ایستاده بود و شعارها را فریاد میزد. به کنارش رفتم و پرسیدم: «اینجا چه خبر است؟» ناامیدش کردم، نگاهی بیاعتماد انداخت و گفت: «واقعا نمیدونی؟» دختری بود حدودا پانزده یا شانزده ساله، با هایلایت بنفش بر موها و لباسهای سفید. گفتم: «دقیق، نه.» پسری که کنارش ایستاده بود، با همان سن و موهایی ژولیده، ریش خوشفرم بلند و صدایی رسا بود. گفت: «هواپیما رو زدن. دروغ گفتن. باید یک کاری کرد.» دختر فحش داد. بعد شعار را فریاد زد. پسر گفت: «دیگه کارشون تمومه. هیچکس نمیخوادشون.» آنطرفتر از پل، نزدیک نیمکتها، پسری بود با عینک کائوچو. به گمانم زیر ۱۸ سال، با دوتا از دوستانش؛ من میگویم رشتهشان ریاضی بوده - من میتوانم به آدمها نگاه کنم و تصور کنم زندگی علمیشان را چطور گذراندهاند - به سمتشان رفتم. به پنج متریشان که رسیدم نگاهشان به من افتاد و تا رسیدن بهشان، نگاهشان را از من برنداشتند. پرسیدم: «دارن چیکار میکنن مردم؟» گفت: «دیگه چیکار کنن؟ دارن فحش میدن. حقشونه. پلیسها هم ایستادن نگاه میکنن.» دوستش گفت: «بچه کجایی؟» گفتم: «جاهای مختلف.» آن یکی گفت: «یک *خل دیگه.»
تقریبا بیرون از جمعیت، دختری ایستاده بود. چادر داشت و با چهرهای متفکر جمعیت را دنبال میکرد. به سمتش رفتم. رویش را برگرداند و رفت.
همان حوالی زنی بود احتمالا در دههی چهارم زندگی. به سمتش رفتم. پرسیدم: «مردم چه میکنند؟» گفت: «اعتراض، مردم جونشون به اینجاشون رسیده. همه بغض دارن. عزای عمومی اینه.» خانم پشت سرم که ظاهری شبیه دانشجویان داشت، گفت: «اطلاعاتیای؟» گفتم: «نه.» گفت: «شعارها خیلی تنده.» گفت: «البته حق دارن. وقتی یک عمر بهشون بگی مزدور و علف هرز، جوابش فحشه.»
آقایی درون جمعیت فیلم میگرفت. به سمتش رفتم. دوربینش را گذاشت جیبش. همان سوال بود و جواب این گفت: «خوشحالم. بالاخره فهمیدن که اینها فایده ندارن.»
آقای آنطرفی اعتقاد داشت که: «اعتراض درسته. اما چرا انقدر رادیکال؟ همینها رو میگن که بهونه میدن دست مامورها.»
نزدیک مغازهی کباب فروشی، پیرمردی ایستاده بود. با گوشی فیلم میگرفت و موهایش یکدست سفید بود. دست دیگرش پلاستیکی بود از میوههای زمستانی. میگفت: «نباید همه رو با یک چوب زد. سپاه کم خدمت نکرده. چرا باید بعد از تشییع سردار سلیمانی این اتفاق بیفته؟ عادی نیست.»
مرد بغلیاش گفت: «لابد این هم کار آمریکاست.» صدایش کمی بالا بود.
خانم ایستاده بود روبروی پلههای سی و سه پل؛ چهرهای آرام داشت و انگار که داشت چیزهایی را مرور میکرد. گفت: « فحش خوب نیست. هربار مردم میان یک کار مسالمتآمیز کنند، عدهای میان و ماجرا رو به حاشیه میبرن. آخه این کارا چیه؟»
دختر دانشجویی همان حوالی با ماسک بر صورت، فریاد میزد. به نظرم دانشجو بود. میگفت: «دیگه تمومه ماجرا. خسته شدیم از بس همهش سر پیچ سرنوشتساز و برههی حساس کنونی بودیم.» آقای بغلی که به نظرم با او آشنا بود گفت: «لعنت به این کلمه.» دختر گفت: «کلی آدم توی کرمان مردن، هواپیما رو زدن، دروغ هم گفتن. مطمئنم هیچکدوم هم غم ندارن. بقیهی کارهاشون رو هم لو بدن کاش حداقل.»
چندتایی آنطرفتر کنار کیوسک پلیس ایستاده بودند. باتوم و تجهیزات داشتند. به گمانم بسیجی بودند. به سمتشان رفتم. پرسیدم: «اینجا چه خبره؟» جوابم را ندادند. آقایی که نزدیکشان بود، به گمانم رهگذر، گفت: «دارن انتقام میگیرن از سپاه. منتظر یک بهونه بودن تا فحش بدن به سپاه. همین جوونها جلوی داعش جنگیدن. چرا فحش میدن بهشون؟» بسیجیای که بغلش بود گفت: «دارن از بیبیسی خط میگیرن.» مرد گفت: «همهشون نه. اما اینها اگر هواپیما رو سپاه نزده بود هم میومدن شمع روشن کنن؟»
آنطرف خیابان رانندگان تاکسی ایستاده بودند. حالا کسی هیجانی برای مسافر بردن نداشت. یکیشان میگفت: «ببین چی میگن. مردم جراتشون زیاد شده.» پیرمردی که کنارشان ایستاده بود گفت: «بدا به حال حاکم، که مردمش دیگه از چیزی نترسن.»
صدا هنوز میرسید؛ خانمی که توی ایستگاه اتوبوس بود، میگفت: «همهچیز سخت شده. بنزین و جنگ و هواپیما. مردم نون ندارن بخورن بعد هر روز کلی پلیس میذارن اینجا که بگه خانمی حجابت کو.»
مرد توی ایستگاه نگاه میکرد. آمد نزدیکم و گفت: «بیکاری؟» گفتم: «نه.»
روزنوشتها | | نظرات
محدودهی شخصی
نمیدانم چه کسی و در چه جایی این را گفته، اما آدمها محدودهی شخصی دارند و اندازهاش ثابت نیست.مثلا اگر در یک اتوبوس خالی نشسته باشید، مقدار خوبی از اتوبوس میشود محدودهی شما. به همین خاطر است که اگر غریبهای بیاید و مستقیم کنار شما بنشیند، حسی درهم از ناراحتی و عصبانیت پیدا میکنید. چه آنکه در یک اتوبوس شلوغ چنین واکنشی نخواهید داشت.
من مدتها به آدمها دقت کردهام. به زمانی که محدودهشان را گسترش میدهند. مثلا در سکوت. در سکوت تا دلت بخواهد گسترش پیدا میکنی. محدوده میتواند به اندازه یک سالن سینما باشد - برای اکران فیلمهای هنر تجربه گاهی چنین اتفاقی رخ میدهد - در سکوت فرو میروی، و کل سالن محدودهی توست. بازیگر و دیالوگهایش حذف میشوند. آنوقت قدم زدن نگهبان سینما نیز، میشود یکجور بیادبیِ بد موقع. این را آقای عصبانی توی اتوبوس برایم تعریفم کرد. همهی صندلیهای خالی اتوبوس را رها کرد و آمد نشست کنار من. برایم از این گفت که نگهبانهای سینما این موقع شب شعور ندارند. سینما باید در سکوت باشد. آن هم وقتی آدم در سکوت است.
بعد هر دو سکوت کردیم. آنقدر حدودمان زیاد شد که دیگر جا برای دو نفرمان نبود. ایستگاه بعد، پیاده شدم. او حالا حدودی به اندازه کل اتوبوس داشت. و من در سکوت، کل جدولهای خیابان را.
روزنوشتها | | نظرات
با مشکل پایانهای باز در زندگیات چه میکنی؟
ایدهای به ذهنم میرسد و با شوق کار را شروع میکنم. اما بعد از مدتی، رخوت جای شوق را میگیرد؛ کار میرود در ToDo List و همانجا جاودانه میشود.
یا کاری را باید انجام دهم؛ میدانم که این کار به خودی خود انجام نخواهد شد. اما هر کاری میکنم تا با آن مواجه نشوم. این یکی نام هم دارد؛ «اهمال کاری» که یعنی به تعویق انداختن کارهایی ضروری اما ناخوشایند.
روزانه چند بار با چنین چیزهایی مواجه میشوید؟ برای من؛ هر بار که ایمیلم را باز میکنم و ایمیلهایی را میبینم که سوالی پرسیدهاند؛ ایمیلها اولین چیزهایی هستند که به بعد موکول میکنم. معمولا تا سه الی چهار روز به تعویق انداختن ایمیلها برای من طبیعیست. بعد پیامهای تلگرام و واتسآپ؛ جوابهایی گاهی یک کلمهای که به دلیل اهمال کاری به بعدا حواله میشوند.
این لیست میتواند شامل قرارهایی با خودم برای دیدن فیلم یا خواندن کتاب باشد. به پایان رساندن یک پروژه یا درس خواندن. چرا همیشه شب امتحانی بودم؟
اهمال کاری شبیه به یک بازیست. اگر زندگیتان دچار آسیب نشود و به عبارتی بتوانید یک جوری خطر را رد کنید، هر چه بیشتر در آن فرو میروید، و اهمالکارتر میشوید. روزهایی بود که شب امتحان شروع میکردم و تا صبح درس میخواندم. حالا نیمساعت قبل از امتحان از خواب بیدار میشوم و سریع کتاب را ورق میزنم؛ چرا؟ چون هیچگاه به طور جدی از درس نخواندن آسیب ندیدهام.
مدتها فکر کردم؛ چطور میشود با اهمالکاری مواجه شد؟ بعضی چیزها را موثر یافتم.
اول آنکه علم، یعنی بررسی میانگینها. سوال این است که وزن سنگریزههای کنار دریا چقدر است؟ راهکار علمی این است که تعداد نسبتا زیادی از سنگریزهها را انتخاب کنید. هر چقدر بیشتر، نظریهتان قابل اعتمادتر؛ یکی یکی آنها را وزن کنید. بعد میانگین وزن همهی آنها را به دست آورید، حالا میتوانید با دقت خوبی بگویید وزن سنگریزههای کنار دریا ایکس است. درست است. هر سنگی را از کنار دریا بردارید، وزنی نزدیک به میانگین خواهد داشت. اما مسئله این است که هیچ سنگی را نمییابید که دقیقا هموزن میانگین باشد.
دیدگاه من به علم روانشناسی و علوم مشابه راجع به اصلاح رفتار آدمها چنین است. آنها موثرند. اما هیچ آدمی را نمییابید که دقیقا شبیه آنها باشد.
پس من فکر نمیکنم راهحل عمومی برای رفع اهمال کاری وجود داشته باشد. اما بعضی چیزها کمک میکنند تا ما راهحل خودمان را پیدا کنیم.
اهمال کاری غیر منطقیست. چرا؟ من بارها سعی کردهام صبحهای زود از خواب بیدار شوم. مثلا ساعت ۶ صبح. هر بار شکست خوردهام. اما فکر کردهام. اگر به من بگویند فردا ۶ صبح روبروی سی و سه پل باش تا به تو ۶ میلیارد تومان پول بدهیم، من ساعت ۴ صبح بیدارم. پس چرا در حالت قبل بیدار شدن برایم دشوار بود؟ مسئله اولویتهاست. اولویتهای خودآگاه و ناخودآگاه. با کنترل اولویتها میتوانیم بدنمان را کنترل کنیم. اگر اولویت درست برای صبح زود بیدار شدن را پیدا کنیم، ناخودآگاه بدنمان ما را یاری میکند. صبحها بدون آلارم بیداریم.
چطور چنین کنیم؟ با اختصاص دادن زمان به خودمان. ما باید خودمان را بهتر بشناسیم. نیازهای درونی و ناخودآگاهمان. این کار را میتوانیم با استخراج داستان زندگیمان انجام دهیم. به یاد بیاورید که از ابتدای حافظهتان چه لحظاتی در ذهنتان مانده؟ چه کارهایی انجام دادهاید که محکم در حافظهتان ثبت است؛ اینها را بنویسید. سعی کنید خط زندگیتان را به دست بیاورید. این سرنخی میدهد از خواستههای ناخودآگاهتان. میتوانید تمرین نوشتن بدون فکر را هم انجام دهید: صبحها بعد از بیدار شدن، در حد یک ربع، بدون اینکه فکری کنید، بنویسید. بدون قضاوت.
وقتی امیال و خواستههای ناخودآگاهتان را یافتید، آنها را در انگیزههای خودآگاهتان ترکیب کنید. مثلا یک ایدهی خوب: قرار بگذارید که فقط ساعت ۵ تا ۶ صبح، شبکههای اجتماعیتان را چک کنید و به دوستانتان پیام دهید. بعد از آن دیگر اجازه ندارید به این شبکهها سر بزنید. در اینصورت احتمال بیشتری وجود دارد که ساعت ۵ صبح بیدار شوید. در دو روز اول، در صورت دیر بیدار شدن، مقاومت کنید و به شبکههای اجتماعی سر نزنید.
ما بدون کمک ناخودآگاهمان شکست میخوریم. فهمیدهام که ما فقط زمانی میتوانیم تغییر کنیم که از حمایت درونی برخوردار باشیم. این توضیح میدهد که چرا تغییرات بنیادین زندگیهامان در لحظات بحران اتفاق میافتد: زیرا ما با تمام وجود میخواهیم که وضعیت تغییر کند. یک اتحاد کامل در خواستهها، میان بیرون و درونمان. تمام کاری که باید انجام دهیم این است که بیشتر و بیشتر با خودمان متحد باشیم.
ما هر روز درحال صرف انرژی هستیم. وقتی کاری را شروع میکنیم، جو گیریم؛ انرژی لازم را داریم. اما بعدا این انرژی محو میشود. تحقیقی نشان میداد که سختترین بخش انجام یککار، نه شروع آن، بلکه روز بعد از شروع آن است. یعنی روز دوم؛ زیرا خبری از شوق و انرژی اولیه نیست.
چه کنیم؟ هر کاری ما را خوشحال میکند. کارهایی که فقط و فقط برای خودمان انجام میدهیم. مثلا چک کردن اینستاگرام جزو این کارها نیست. چون بخشی از آن به خاطر دیگران است. چه کارهایی را فقط برای خودت انجام میدهی؟ مثلا برای من خواندن فید وبلاگهاست. شاید برای تو خواندن مجلههای مد باشد یا چرخیدن در پینترست یا یوتیوب.
این کارها را انجام بده. اینها تامینکننده انرژی تو هستند. برای روز دوم.
بازگشت انرژی را باید جدی گرفت. در غیر این صورت ما کارهای زیادی را نمیتوانیم به انتها برسانیم.
ساده فکر کنید. تامین انرژی میتواند در همان لحظهای که با وسواس برای خودتان قهوه دم میکنید رخ میدهد. هر زمان فقط برای خودتان کاری را انجام میدهید، درحال بازیابی انرژی از دست رفته هستید.
تعهدها را عمومی کنید؛ ما به خودمان قولهای زیادی میدهیم. ما برای خودمان بهترین توجیهها را هم داریم. به همین علت، در بدقولیها با خودمان، بهترین تکنیکها را به کار میبریم. ما همیشه - تقریبا در ۹۹ درصد مواقع - به خودمان ثابت میکنیم که حق داشتیم بد قولی کنیم. یککار شاید این باشد که قولها را عمومی کنیم. به هر کسی که میشناسیم بگوییم ما قرار است تا یک ماه دیگر، پروژهمان را معرفی کنیم. - در تعیین ددلاینها واقعبین باشیم. - آنوقت توجیه سختتر خواهد بود. ما حالا مجبوریم در صورت بدقولی، برای ۲۰ یا ۳۰ نفر توجیه انجام دهیم. امیدوارم چنین انرژیای نداشته باشیم.
کارهای باز در ذهن ما میمانند. آنها پروندهای بازند که همیشه یا گاهی، درحال کاهش انرژی ما هستند. یک خبر خوب این است که آنها تا زمانی از ما انرژی میگیرند که راهحل مشخصی در ذهنمان برایشان نداشته باشیم. بهتر هست هر بار کاری را قرار است انجام دهیم، سریع راهحل واضح آن را در ذهنمان تجسم کنیم. در این صورت دیگر باز نخواهند بود و انرژی نمیگیرند. بعد همهی کارها را به خلبان خودکار بسپارید. به صورت خودکار کار را انجام دهید. درواقع راهحل را پیدا میکنید و بعد دیگر کارها را خودکار میکنید. میسپارید به احساس. بدون فکر کردن. در این صورت کارها را بدون کاهش انرژی انجام میدهید. وقتی انرژی از دست ندهید، کنارشان هم نمیگذارید.
من سعی میکنم این نوشته را تکمیل کنم. من در حال آزمایش هستم. تا کنون این روشها باعث شدهاند دست کم سهتا از کارهای باز نسبتا بزرگ زندگیام را ببندم. زندگی میدانِ آزمایش و خطاست. هر بار تغییری در آنها احساس کنم این نوشته را بروز میکنم.
البته من هنوز هم اهمال کارم، دستکم هنوز نتوانستهام نمایشگاه را در مجتمع سه طبقه برگزار کنم. و آن را به بعد از نوشتن چنین نوشتهای موکول کردهام؛ اما همین نوشتن، شروع خوبی بوده است. :)
همچنین اگر فکر میکنید، راهحل دیگری هم وجود دارد - قطعا چنین است - میتوانید در زیر این نوشته آنها را به اشتراک بگذارید.
روزنوشتها | | نظرات