
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
از آدمک (پلیلیست جمعهها ۱۴)
پلیلیست این جمعه، فقط پلیلیست است، بدون هیچ متنی از هیچ کتابی. دربارهٔ آدمکِ همراه است؛ این آدمکِ سیاه و گرد که جلوی چشمانم راه میرود. با عینک و بیعینک. آن وقتی که احساس عظمت میکنم به من خیره میشود و آنوقت که خودم را کِرمی ناچیز میبینم، باز به من خیره است. در سایر وقتها شبیه به این خط عمودی چشمک زنِ ویرایشگری که درش مینویسم، فقط گاه به گاه جلویم ظاهر میشود تا بگوید «هستم.». آدمکی که گاه کارمان با هم به بد و بیراه و دعوا میکشد و گاه همدیگر را تا عمق جان دوست داریم. از آن نوع دوتایی شدهایم که بیهمْ یک لحظه هم نمیتوانیم ادامه دهیم و لحظههای باهم بودنمان پرفشار است. داستان من و این آدمک گاه بامزهست و گاه رنجآور. اغلب جنگ. اخیرا آنقدر از جنگهای درون خستهایم که نایی برای جنگهای بیرون نداریم.
امروز، و دقیقا همین روزی که باید متنی از کتاب مینوشتم تا پلیلیست مثل همیشه باشد، فهمیدم که باید عاشقش باشم. باید این آدمک را ببوسم و بگویم: «درست است که گند اخلاقی و پدر من را در آوردی. درست است که گاه از تو بینهایت متنفرم، اما لعنت به من اگر بتوانم دقیقهای را بیتو سر کنم.» آدمک اغلب مرا میترساند. گاه حملههای وحشیانهای به من میکند. گاه بخشهایی از احساساتم را مسدود میکند. آه که حتی الان هم از دستش عصبانی میشوم. اما چه فایده؟ «آهای آدمک، این ماییم. به هم چسبیده و از هم متنفر.» و فایدهاش چیست؟ «من میدان نبرد را ترک میکنم آدمک.» نه اینکه مهم نباشد. نه اینکه نادیدهاش بگیرم. «من با تو نمیجنگم آدمک. برایت آغوش باز میکنم.» آدمکِ من کتابخوان است، و بسیار هم فلسفی میاندیشد. بدبین است و مراقب. آسیب دیده و منتقد. خوب که نگاهش کنی دلت برایش میسوزد. «آه ای آدمک من؛ همیشه میخواستی فحشت بدهم. چون فکر میکردی لیاقتش را داری.» ترس است که مثل خوره روح آدم را میخورد. آدمک نمایندهٔ ترس است و اضطراب؛ اما دشمن نیست. «آدمک بیچارهٔ من.» باید زمین را ترک کرد. آن زمینی که در هر دو طرف خودت ایستادهای. در جنگ هم کتک میخوری و هم میزنی. در جنگی که با خودت باشد، کتک بزنی یا بخوری، بازندهای. باید زمین را ترک کرد. «من اینجا را ترک میکنم.» آه که چه دشوار است زیستن. ای خدایی که خالق خرسی، صلح را بین ما مستقر ساز. «منتظرت هستم آدمک. بیا با هم چای بنوشیم.»
از در به در
انقدر در خانه ماندهام که چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم. آدمها را آن هم دو سه نفر را فقط در قاب گوشی میبینم و غیر از آن ماندهام با خودم. خودم هم خلوت شدهام. صداها محو شدهاند. با کار و فرمول یک و سریال سرگرم شدهام.
به نظرم میرسد که از چهار پنج سال پیش، در بین جهانهای مختلف جا به جا شدهام. گاهی جایی بودهام و گاهی جای دیگری. و در اکثر مواقع دلتنگ. دلتنگ تجربههای عمیقی که چهار سال پیش دچارشان شدم. همان موقع که این وبلاگ را شروع کردم. جهان آن روزها، جهان شناور بودن بود. اشیاء رنگ دیگری داشتند و من انگار در جهانی سراسر مرموز زندگی میکردم. کدام اول تغییر کرد؟ من یا جهان؟ سوال بیجواب است. آنقدر آهسته بود که از میانه فقط دلتنگ شدم.
وقتی دیزالو را بالا و پایین میکنم، چهارسال پیش چه شوری بود در نوشتههایم. چه لذتی میبردم. حالا اما نوشتهها یکجور تقلاست. هر بار با این امید که اینبار همان حس را تجربه میکنم؟
از خودم میپرسم که صحبت راجع به دلتنگی و غر زدن به چه درد میخورد؟ اگر زندگی یعنی واندادن؛ اینطوریست که من ادامه میدهم.
داستانی وجود دارد از آدمی که در زیر یک سنگ بزرگ زندگی میکرد. سنگی دایرهای شکل به شعاع چهار آدم، آن بالای سرش بود. از بالا که نگاه میکردی، متوجه فاصلهی زمین با سنگ نمیشدی. سنگ یک آدم از زمین فاصله داشت و دلیلش حجم انبوه گیاهان در گوشهها بود. آدم وسط این گیاهان، با سقف سنگیاش، از دنیا جدا میشد. بعدها تبدیل شده بود به یکجای خصوصی. اول آخر هفتهها میآمد، تا با خودش تنها باشد، بعد آن اواخر، از اول هفته آنجا بود. دراز میکشید زیر سنگ و به این فکر میکرد که چه میشد اگر دیگر گیاهان نگهدارش نبودند. اگر سنگ ول میشد. البته بیشتر پیش نمیرفت. قوای ذهنیاش توان فکر کردن عمیقتر بر یکچیز را نداشت. در تحرک بود. از فکری به فکر دیگر. هفتهی دیگر چه ساعتی به اینجا بیاید؟ البته اگر برود. راستی کی میخواهد برود؟ غذا به اندازهٔ کافی نیست. هر چهقدر هم زیاد باشد، به هر حال تا ابد که نیست. و سنگ فراموش میشد. گاهی البته روی سنگ دقیق میشد. این کار را آخرهای زمان حضورش میکرد. وقتی قرار بود برگردد به شهر. میخوابید خیره میشد به سنگ. و مطمئن نیستم که به چه فکر میکرد. خوشحال بود. هر چند در اینطور وقتها هم قوای ذهنیاش یاری نمیکرد. آدم سطحیای بود. مدتها گذشت. هر بار مینشست زیر سنگ. و غرق در افکارش میشد. هر روز زیر سنگ بود و آنوقتهایی که نبود هم غرق بود. خسته شد. به نظرش سنگ چیز بیخودی به نظر میرسید. البته با تغییر دکوراسیون محل زندگیاش، با رنگ زدن سقف و بامزهتر کردن سنگ، با این چیزها مقابله میکرد.
اگر خواننده دارد سعی میکند بین این داستان و نویسندهٔ وبلاگ، تشابه پیدا کند و سنگ را به شکل نمادینی به چیزی در زندگی نویسنده وصل کند، باید توجهش را به این جلب کنم که هدف داستان شرح دادن وضعیت نویسنده نیست. چه ناخودآگاه این کار را کرده باشد یا نکرده باشد. اصلا چرا یک سنگ باید ربطی به نویسنده داشته باشد؟ آن هم آدمی که چندان از نمادگرایی خوشش نمیآید. حال ادامهی داستان عجیبمان.
عاقبت روزی سنگ را از بالای تپه نگاه کرد. البته به این معنا نبود که قبلا سنگ را از آن زاویه ندیده بود. بلکه اینبار چیز جدیدی فهمید. ناگهان فکر به شکل صاعقهای بر او اتفاق افتاد. آنقدر که متحیر شده بود که چرا زودتر این را نفهمیده بود. متوجه ارتفاع بسیار کم سقفش شده بود. چطور من این را نفهمیده بودم؟ پایین رفت و سعی کرد به زیر سنگ برود. ایستاده ممکن نبود. پس چطور وارد میشده؟ ممکن نیست که هر بار ورود مجبور بوده باشد، نشسته، بخزد زیر سنگ و تازه هیچگاه نتواند بلند شود.
این اتفاق ذهنش را سخت به خود مشغول کرد. گاهی میرفت زیر سنگ و گاهی از بیرون خیره میشد. عاقبت اما یادش آمد که دفعهٔ پیش حین بالا رفتن، نزدیک بوده بخورد زمین. این خاطره با جزئیات حیرتانگیزی که راوی هم از آنها متعجب است بر ذهنش گذشت. یادش آمد یکبار در کودکی حین بالا رفتن از کوه، نزدیک بوده پرت شود پایین. راستی غذا را چه کند؟ به هرحال مدت زمانی بود که چیزی نخورده بود. خواننده میتواند تصور کند که بنا بر خلقوخوی آدمی که نقلش را کردیم، درگیر افکار دیگری شد و هر بار تلاش میکرد به مسئله فکر کند، چیزهای دیگری دورش را میگرفتند. عاقبت دیگر فکری نکرد. سنگ هم دشواریهای خودش را داشت. چطور میتوانستی با این ارتفاع کم زیرش بمانی؟ مگر برای خواب فقط. به مرور ارتفاع سنگ کمتر میشد و دیگر تقریبا نمیتوانستی نشسته هم وارد محدودهاش شوی. گیاهان خمیده و خشک میشدند. و سنگ پایینتر میآمد. به نظر میرسید که روزی اینجا گیاهان سر به فلک داشتهاند و سنگ معلوم نیست از کجا، ول شده روی اینها. آدم داستان تقریبا دیگر به زیر سنگ نیامد. فقط یکبار گفته بود - البته رفقا این را بعدا گفتند و چیزهایی هم به آن افزوده بودند - که حالا از کجا یک سنگ زندگی دیگر پیدا کنم؟ چه سنگ مرموزی بود و چهقدر جادویی. زیرش احساس خوبی داشتم و میتوانستم آن زیر بمیرم.
البته مُرد. یک روز که داشت بالای سنگ راه میرفت و منظره را میدید، پای چپش لیز خورد. بعدا معلوم شد که درجا جان داده است. سنگ هم چند هفته بعد رسید به زمین. مردم رویش مینشستند و چای مینوشیدند. رفقا هم رویش یادگاری نوشتند.
خب، حالا هر چه میخواستم نوشتم. بهتر از هیچی است.
روزنوشتها | | نظرات
برای آنهایی که میخواهند نامشان به یادگار بماند
خوب یادم نیست که از چه زمانی بود که این دغدغهٔ اصلی زندگی من شد که میخواهم در زندگیام کارهایی کنم یا دستکم یک کار که قبل از مرگ یا حتی اگر نشد بعد از مرگم، که نامی از من بهجای بماند. جاودانگی. چنین چیزی یعنی خوب زندگی کردهام؛ چرا؟ چون همهٔ آنهایی که به خوب زندگی کردن میشناسمشان، نامشان مانده. حافظ، عطار، یونگ تا نیچه. پس ناگزیر ترازوی اینکه بدانم خوب زندگی کردهام این است که نامی از من به یادگار بماند. این حس قوی، در لحظات سخت زندگی، چون معنایی مستحکم، مرا حفظ کرده. بعدها فهمیدم اغلب انسانهای خوبی هم که میشناسم، اکثرا در بین جوانهای پیشرو هم، وضع چنین است. خواهشی شدید برای به یادگار ماندن نامی نیک.
این البته اغلب موجب ایجاد خشم هم میشود. از گسترش نامهایی که میدانیم خوب نیستند، نه تنها خوب نیستند بلکه اصلا کسی نیستند. با شخصیتی نازل، نامشان را به گوش همهگان رساندهاند.
زندگیام به همین منوال به پیش رفت. خواهشی شدید در هر کاری که میکردم برای گذاشتن رد و به یادگار ماندن، وجود داشت. حتی نوشتن؛ نه اینکه توسط آدمهای زیادی دیده شوم. بلکه بعد از مرگم هم خوانده شوم. یا پروژههای دیگر.
یکبار ویدیویی دیدم که مرا به فکر فرو برد. خبرنگار از کیارستمی میپرسید دوست داشتی که چند سال از عمرت کم میشد اما به تو اطمینان میدادند که تا بشری وجود دارد، آثارت زنده خواهند بود؟ سوالی که من بیمکث پاسخ میدادم بله. کیارستمی گفت: «نه.» بعد با صدای آرامش ادامه داد: «حاضرم همهٔ آثارم را بدهم اما یک روز بیشتر زندگی کنم.» برای من تکاندهنده بود. در سطحْ کمتر، اما در اعماق بسیار. چرا چنین گفت؟ ایدههای مختلف شکل گرفتند. قانع کنندهترینشان چنین بود:
احتمالا از نظر کیارستمی زندگی کردن بر بهیادگار گذاشتن اولویت دارد. که آدمها زندگی میکنند و کسی که واقعا زندگی میکند نامش هم در تاریخ میماند. کیارستمی چنین بود. این با سایر افکار و ایدههای من دربارهٔ اینکه چطور زندگی کنیم که خوب باشد هم سازگار است.
پارادوکس حل شد. و من به زندگی سابقم بازگشتم. اما مشکوک.
فکر کردم که چرا میخواهم تا این حد تاثیرگذار باشم؟ چرا تاثیرگذار بودن، تبدیل به معنای زندگیام شده؟ حدسم اضطراب مرگ بود. که اینطور با مرگ مقابله میکنم. مرگ را شکست میدهم. آثارم زندهاند پس هستم. میشناسندم. با حافظ همسو بودم.
حالا مدتی بود که حالم خوش نبود. همهچیز در زندگیام بهسامان، اما درگیر ملال شده بودم. نیروی ذهنیام در سراشیبی افتاده بود و موازی با آن انرژی فیزیکی هم نداشتم. هر چند هنوز مشکل پا برجاست. به این فکر میکردم که با چه کار جدیدی میتوانم معنا و به تبع آن اشتیاقم به زندگی را تقویت کنم؟ انگار که با پوچی زندگی چشم در چشم، یک اضطراب وجودی داشتم، که اصلا چرا باید تاثیرگذار باشم؟ خستهکننده نیست؟ و اگر قرار نیست تاثیرگذار باشم، پس چرا زندهام؟ این لحظات دشوار بود.
شوپنهاور در کتاب در باب حکمت زندگی، دربارهٔ سه چیز مینویسد. آنچه هستیم - مهمترین چیز در زندگی ما - آنچه داریم - چیزی که ادامه زندگی را میسر میکند - و آنچه مینماییم. سومی از اهمیت کمتری از دوتای اول برخوردار است، اما بیشترین بخش ذهن ما مردمان عادی را به خود مشغول کرده.
به هرحال کسی که سعادت خود را در میان آن دو قسم موهبتی که قبلا به آن پرداختیم، جستجو نمیکند، بلکه در این قسم سوم میجوید، یعنی نه بر مبنای آنچه واقعا هست، بلکه بر مبنای آنچه دیگران از او تصور میکنند، چنین کسی امکانات بسیار ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد.
من با اینها موافق بودم. تقریبا در زندگیام هم آنچنان اهمیتی نمیدهم چه تصویری از خودم میسازم. اما در ادامه، در بین یکی از سطور، در یک جمله، یک کلمه ضربهای عمیق بود بر روانم.
اهمیت دادن بیش از اندازه به نظر دیگران، جنونی است که بر همهٔ مردم حاکم است. این جنون چه در سرشت ما ریشه داشته باشد، چه حاصل جامعه و تمدن باشد، به هرحال بر همه کردار و رفتار ما تاثیر بیش از اندازه میگذارد و دشمن نیکبختی ما است. میتوان این جنون را در همهجا دید و دنبال کرد: از مراعات بزدلانه و بردهوار آنچه دیگران میگویند گرفته، تا فرو رفتن خنجر ویرگینیوس به قلب دخترش، یا اغوای آدمیان به قربانی کردن راحت ثروت و سلامت و حتی حیاتشان به این منظور که نامشان به یادگار بماند.
شما هم ضربه را حس کردید؟ وقتی عمیقتر فکر میکنم، ایدهٔ بهیادگار ماندن ناممان، همان خواهشیست که برای ساخت تصویری مناسب از خودمان داریم. چهقدر اهمیت دارد که دیگران بعد از مرگ راجع به ما خوب بیندیشند. و چهقدر احمقانهست. بعد از مرگ، من دیگر نیستم.
حالا که به زندگیام فکر میکنم، تلاشی بوده مذبوحانه، برای اینکه خوب به نظر برسم. برای اینکه آدمهای دیگر تصویر خوبی از من داشته باشند. این البته چیز بدی نیست. احمقانه این است که تبدیل به معنای زندگی بشود. دلیل زیستن. چنین کسی امکانات ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد. چرا که اغلب درگیر ملال است. ملال اینکه چیزی که میخواهیم، چیزی نیست که ما را واقعا به سعادت میرساند. و رنجی بیش از دو روش اول به ما تحمیل میکند.
ما کنترل کمی بر روی آن چه در ذهن دیگران میسازیم داریم. و حتی آنچه که میسازیم هم بسیار ناپایدار است. چرا باید این حد از انرژی را صرف ساخت یک تصویر جاودان در ذهن انسانها کنیم؟
بسیار دشوار است که این نقص ذاتی را از خودمان بزداییم. مخصوصا آدمهایی شبیه به من؛ ما که میخواهیم دنیا را عوض کنیم، منتها در اعماق درواقع میخواهیم ناممان به عنوان عوض کنندهٔ دنیا ثبت شود. باید روی خودم تمرکز کنم. تهذیب نفس. همان که پیشینیان گفتهاند. دارایی ما خودمانیم. تنها چیزی هم که بر رویش کنترل داریم. آنوقت زندگی میکنیم. درست. بعد جلوی دوربین میگوییم حاضریم همهٔ چیزهایی که مال ما نیست را بدهیم تا زندگیمان را، همهٔ چیزی که واقعا داریم را برای یک روز هم که شده بیشتر کنیم.
نمیدانم این، حالا تا چه اندازه میتواند فعالیتهایم را دچار تغییر کند. اما فکر میکنم روش سادهتر، کمرنجتر و خوشحالتری برای زندگیست. زندگیای که میتواند خیلی زود به پایان برسد.
روزنوشتها | | نظرات