
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
How long does it last
که پرواز را برای درنوردیدن تو ساخته باشند؛ که مدام راه را گم کنیم و هی برسیم و بعد تعجب کنیم از آن همه ترس؛ از فلج شدگیهایمان. از سفرهای بیابان و ستارهها که روشن میمانند انگار. علامت میدهند و ما جواب نمیدهیم. یا نه؛ از جوخههای اعدام صحرایی. پرسه زدنهایمان در نمایشنامههای گوته. قدم زدن با فاوست؛ و اینکه روحمان را بفروشیم یا نه؟ گوته ناامیدمان میکند و مفیستوفلس احمق باشد؛ زندگی کردن با زرتشت نیچه و کتک خوردن از سلین؛ بعد سفر تا انتهای شبش و تنها ماندن در تاریکیها؟ بوسههای آخر شب و داشتن و نداشتن و همهی عاشقیها. مستیهای تلخ بتهوون در راهروهای پرتقال کوکیِ کوبریک؛ و ما باز بمانیم و بیابان؟ که حسودی کنی به آدری هپبورن و من هی دخترهای هشت و نیم فلینی را الهه بدانم. و مرگ با ترکیبِ باخ و دوربینِ تارکوفسکی. اما نه؛ تو. روح را فروختهام و با نفسهایت زندگی کردهام. تا انتهای چشمانت، تا تمام عاشقیها و هرچه داشتیم و نداشتیم؛ که بنشینی زیر مجسمهی بتهوون و دوربین منتظر بماند. که لحظههایی در زندگی، آدم هیچ نمیخواهد و هیچ آدم را نمیخواهد؛ میشود مرگ. که هنر تو باشی و اینها همه حاشیهاند. همهشان گذشت. من هنوز همان پسربچهای باشم که بعد از هر بار مسواک، روبروی آینه، سفید بودن دندانهایش را میبیند. و تو نامهی تبریک تولد بدهی و همهمان یک سال پیرتر شده باشیم؛ باخ و بیابان و هپبورن و ستارهها و فلینی و من.
روزنوشتها | | نظرات
کاما و نقش آن در فردیّت (۲)
خشک شدهام؛ دلیلش را هم میدانم. پا در راهی گذاشتهام که آغاز ندارد. جلو میروم و پشت سرم محو میشود. جلو میروم و نفسام بند میآید. گاهی فکر میکنم به خودم ظلم کردهام؛ به جسمم، روحم، ذهنم. همهشان را شکنجه کردهام. حالا یکچیزی افتاده است به جانم؛ روحم را میتراشد.
رهگذری شدهام؛ تاریک. شبها خنزر پنزرها را جمع میکند و میزند به راه. همهاش یکجور شکنجه است. مضطرب، در غار. خلاصه شدهام در یکسری خوابهای تکراری. یک سناریو، مدام تکرار میشود: «ایستادهام بالای دره؛ کسی نیست. انگار جسمی ندارم. بعد پرت میشوم پایین. به ته دره که میرسم، زمین دور میشود. میروم پایین اما نمیرسم. بعد حین سقوط، سنگها را میبینم که بزرگ میشوند؛ بعد دوباره کوچک میشوند.» چند شب پیش با داد از خواب پریدم. حتا یادم نمیآید برای کجای این داستان، داد میزدم. وقتی زمین دور شد، یا وقتی سنگها شروع کردند به بزرگ شدن؟ لحظهی سقوط، حسی ندارم. اینها نتیجهاش شدهاست یکجور انزوا. زندگی زیرِ زمین. همنشینی با مردگان. راهحل چیست؟ نمیدانم. فرار نمیکنم. دستکم میدانم راهی برای فرار ندارم. مثل حشرهای که برای شکار رفته و حالا میبیند یک دنیا تار پیچیده دورش؛ عنکبوت میآید. یکجور همخوانی دستجمعی در ذهنم تکرار میشود. حتا زبانشان را هم نمیفهمم. رنگ و بوی مذهبی دارد. آخ که اگر خدا را پیدا میکردم. آنقدر برای یافتنش خودم را به در و دیوار زدهام که حالا جانی برایم نمانده. شکستِ اول، از خدای سختگیر و خشن موسی بود؛ بعد، خدای عیسی، خدایی که در گندمزار قدم میزد، خدایی که یکروز مرده است. شکست بعد از خدای بودا بود؛ پوچیها. خدای محمّد اما نایافتنیست. پیدایش نمیکنم.
پیوندها که پاره میشود، آدم سقوط میکند. هنوز جانی برایم مانده؛ جان میشود امید؛ و سقوط، نهایی نمیشود.
روزنوشتها | | نظرات
پیداست نگارا که بلند است جنابت
آدمهایی که در این چند روز دیدهام، و آنهایی که ندیدهام، آنقدر زیاد بودهاند که تا مدتها میتوانم درموردشان بنویسم. همهاش همین است. تنها زمانی که آدمها بیشتر از درخت و کوه و جادهها، ذهن را مشغول میکنند، سفر است؛ ظرف زمان میریزد در ظرف مکان، طول و عرض هم محو میشوند. آنوقت میمانیم با آدمهایی که شناورند. دستکم بیایید تصور کنیم که همینطور است.
با جاده که میروی، دو چیز توجه را جلب میکند؛ اول، حماقت کوهها. روی قوزک پا ایستادهاند، و التماس میکنند به ابرها. که ببوسندشان. ابرها امّا میروند. دوم، زیرکی ابرها. کوهها عاشق ابرها شدهاند، چون فکر میکنند ابرها میمانند. که ابرها ماندهاند. و ابرها همیشه در حرکتاند. وقتی ترافیک جاده سنگینتر میشود، اغلب دو راه به ذهنمان میرسد؛ اول اینکه کوهها عاشق نشوند. دوم، ابرها بمانند. و شاید بعدها یکی پیدا شود و به کوهها بفهماند ابرها در حرکتاند. دستکم فلاسفه چنین کردند، و ماندگار شدند.
حالا پنچر شدهایم؛ ماندهایم بین راه. ایستاده کنار جاده و تابلویی که نوشته عسل ناب موجود است را تکان میدهد. فکر میکنم، بمبگذار آخرین لحظاتش را چطور میگذراند. اگر در راه پنچر شدهباشد، اگر زمان اجرای عملیات گذشته باشد، و اگر قرار باشد زنده بازنگردد، آنلحظهای که میخواهد فکر کند، چه حسی دارد؟ میرفت تا جاودانه شود، برای خودش. حالا باید برود، با درد. تابلو را تکان میدهد و عسل تقلبیاش را میفروشد؛ به ما. عسل را میخوریم و مسموم میشویم. عسل فروش میماند در خاطراتمان. جاودانه شدهاست.
رسیدهایم مقصد. من نرسیدهام. دراز میکشم روی پارچهی نازک روی تخت - که با وسواس مرتب شدهاست - و به سقف نگاه میکنم. سقف میپرسد به چی نگاه میکنی؟ به نظر میرسد سقفها خوششان نمیآید کسی تو نخشان باشد. میگویم هیچ؛ فکر میکنی ما سقفها خوشمان نمیآید کسی تو نخمان باشد؟ ذهنخوانی بلدی؟ خرد ما سقفها بیاندازه است. البته که همینطور است. حماقت شما آدمها هم به همین شکل است. ذهن بیادبی دارم. معمولن ابلههایی مثل تو که با سقفها حرف میزنند و به خردمند بودنشان شهادت میدهند زیاد پیدا میشوند. دستکم صادق به نظر میرسیم. برای ما سقفها اینچیزها مهم نیست. فکر میکنم درست است، همین که کسی تو نختان نباشد، برایتان کافیست. نه فقط ابله، بلکه گستاخ هم هستی. شما سقفها هم کم صداقت ندارید! بیدردسر است؛ صداقت با آدمهای خل و چل، به صرفه است.
روزنوشتها | | نظرات