
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
روزی روزگاری در اسپارتاک
در نهاییترین بخشهای فاوست، آنوقت که هلن نیست و نیست شده؛ چهار شبح بر فاوست پیر نازل میشوند. نیاز و گناه و درماندگی؛ و نگرانی. گوته چه میخواهد بگوید و جهانبینیش چه میشود، همهش در لحظاتی مات خلاصه میشود. فشار سنگین نگرانی بر فاوست و گفتگوی آن دو. یگانه نیرویی که از آغاز بودنمان بوده و تا نبودنمان در حرکت است. آدم را در آینده حبس میکند و محبوس، میشود بیحال. در نابترین لحظههای زندگی، نازل میشود و در پرفشارترینشان، آنوقت که آدم، کمر خم میکند، نزدیکی. محو میشوم. محو میکند.
با نبودنش، پندار پوچ آزادی و با بودنش امید را به آدم تحمیل میکند؛ هر دو را شکنجه و با این دو، آدم را ذبح میکند. زندگی از جایی به بعد تسلیم میشود. آدم هم به تبعش. من هم به نتیجهش. فاوست، بعد از نطقی مفصل، میگوید هرگز تسلیم نگرانی نخواهد شد. حال آنکه همین امید فاوست به تسلیم نشدن، همین توسل جستن به امید و آینده، فعل نخواهم و تمام مستقبلها، میشود همان که برای آدم مقدر شده است؛ فاوست میپرسد: «چرا تا این اندازه نژاد بشر را زجر میدهید؟» گوته جواب نمیدهد؛ شبح هم. دیالوگ آخر اما اهمیت دارد. شبح میگوید: «نژاد بشر کور است. تو نیز کور شو فاوست.» پرده میآید پایین. بازیگران، نقششان را عوض میکنند. صحنه عوض میشود. پرده بالا میرود. تماشاگران خوششان آمده؛ و من؛ کور، تسلیم، نگران، و فاوستی که در صحنهی بعد، خواهد مرد.
روزنوشتها | | نظرات
دربارهی آفرینش
در نابترین لحظهی آفرینش، آنگاه که خالق، چیزی از وجود خود به مخلوق میدهد، جاودانگی جریان دارد. و نوابغ در چنین زمانی دریافته میشوند. به نظر میرسد خلق کردن، کهنترین پارادوکس جهان ماست. جهانی فانی، میرا؛ مخلوقاتی ناآگاه از خود، میرا؛ و بعد جاودانگی پیدا میشود. نامیرا؛ مخلوق، خالق میشود. دنیای ما جمع اضداد است. و خدا در چنین زمانی دریافته میشود. آنوقت که شرّ، به عنوان حقیقتی عینی - و نه به عنوان چیزی که در نبود خیر اتفاق میافتد - بر جهان حکمرانی میکند. ذات متناقض پروردگار، جاودانگی در چنین زمانی به دنیای ما وارد میشود. او در یک زمان هم خیر است و هم شر. و آنوقت انسان امکان بروز خودش را مییابد؛ وقتی اضدادِ وجودش را میپذیرد؛ و نوابغ در چنین زمانی دریافته میشوند.
حجاب چهره جان میشود غبار تنم / خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم.
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست / روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم.
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم / دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم.
چگونه طواف کنم در فضای عالم قدس / که در سراچه ترکیب تخته بند تنم.
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید / عجب مدار که همدرد نافه ختنم.
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع / که سوزهاست نهانی درون پیرهنم.
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار / که با وجود تو کس نشنود ز من که منم.
روزنوشتها | | نظرات
کاما و نقش آن در فردیّت (۳)
وقتی آنقدر نمینویسی که کلمات به بالای ابرویشان بر میخورد و میروند؛ پشت سرشان را نگاه هم نمیکنند، میمانی همانجا که بودی. آرام، ساکت، منتظر؛ مثل من. فکر میکنم بیماریست. همین که آدم دنیایی که ساختهاست، دنیایی که در آن نفس میکشد را بیماری بخواند؛ بیماریست. کاما و نقش آن در فردیّت مسیری بود نرفتنی. فردیّت تمام یک انسان است و انسان تمام خودش؛ برای هرکس یکجور است و تفرد ذاتش یکجوری است. فاکنر با کاما بروزش داد. با جملههای دراز و طویل و یک صفحهای؛ با کاماهایی که مدام به کلمات میچسبیدند و عمر جملات کش میآمد. واگنر با مکثهایش رو نتهای میانی. کاما میگذاشت بین نتها و میشد موسیقی واگنر. یونگ با کاما گذاشتن بین افکارش و مکث بر تمام دنیا؛ فردوسی درنگ میکند. دیالوگهای رستم تمام میشود و سهراب سکوت میکند. نه اینکه کاما چیزی داشته باشد؛ نه. خیال آزاد میشود و نتیجهها بیرحم. آنوقت آدم مجبور میشود برای ماندن در مسیرش، دلیل بتراشد. که این مسیر بالاخره یکجایی درست است. که کاما و نقش آن در فردیّت بالاخره یکجایی، چیزی دارد، که من زندگیام را رویش گذاشتهام.
برای من، جستجو از همان سالهای اول آغاز شد. وقتی آدم عمیقا چیزی را ندارد، و نمیداند چه ندارد، آنوقت مسیرها یکی میشوند. مسیرها که یکی میشوند، طولانی میشود راه. و احتمال نرسیدن بیشتر. اگر فقط کمی صادق باشم، بد نبود. در تمام مسیر، نداشتهام، تبدیل به نداشتههایم شد و من ندانستهتر. و این خوب بود؛ چون آزادتر بودم. بعد صداهایی از درونم بلند شد. مسیر دو تکه شد و من دومی را انتخاب کردم. به صدا گوش دادم و بعد باز گوش دادم. اسمها قدرت دارند و همه میدانیم. مجنون و ابله یکچیزند و مجنون قدرتمندتر. از درون هرچه پائین میرویم تاریکتر میشود و آنوقت جنون قویتر. راهکار چه بود؟ هر بار بعد از پائین رفتن، خودم را میدادم دست بیرون. آنقدر در دنیا غرق میشدم که جنون بزند بالا. و این خوب بود. چون صدای آدم، صدای جانِ آدم، همیشه میداند. بعضی پتانسیلهای مثبت و منفی وجودم را دیدم، و اینطور نبود که اولی را واقعی بپندارم و دومی را وهم. که نقاط تاریک وجود، همیشه واقعیترند. بعد صدای جانم را از زبان آدمی دیگر شنیدم. دختری که عمیقا در عمق وجودم نفوذ میکرد، صدای جانم را میشنید و با او حرف میزد؛ این خطرناک بود. نیچه تمام عمرش صرف قدرت شد. قدرتی که دنیا را میگرداند و ولع انسان در قدرت. نیچه از هم پاشید؛ که نمیدانست دنیا یک گردانندهی دیگر هم دارد؛ عشق. همانقدر متناقض که ذات قدرت. همانقدر خطرناک و دلنشین که وجود قدرت. دختری که با اعماق جان، حرف میزد و من؟ اینبار هیچ نداشتم. راهها یکی شدند و مسیر طویل. طول کشید. آنقدر طول کشید تا بفهمم یکجایی از درون آدم، باید کنترل شود؛ به همان نسبت که آدم را کنترل میکند. تعادل، جستجوی من در آن سالها بود. فردیت همین بود که رفت؟ به نظر نمیرسد. اگر قرار به نمره دادن به زندگیام باشد؛ هیچوقت ندانستم واقعا چه بودهام و چه کردهام. اما راضیام. حالا، و فقط همین حالا، میدانم فردیّت زمانی آغاز میشود که آدم عمیقا احساس میکند دنیا مرموزتر از آن است که گفتهاند. آنوقت صدا دوباره بلند میشود؛ که باز صدا بلند شدهاست.
روزنوشتها | | نظرات