
از مشاهدات روزانهام در روزنوشتها مینویسم.
در باب: دوستی
دوستی را میشود بازگشت آدمی دید به خویش؛ دوست را مهمتر از خود میدانیم، ولی از او انتظار داریم. شبیه به خدا. میدانیم که جنس دوستیها این جهانی نیست. آدمی موجودیست مادی، و دوستی چیزیست ورای ماده. میشود کسی را دوست داشت، اما با او دوست نبود. دوست داشتن را غریزه میسازد و دوستی را دل. همین دوستی را تبدیل میکند به یک اثر هنری؛ به قول کانت. نگاه میکنی، لذت میبری، اما میل تو را تحریک نمیکند. همیشه وقتی میرسیم به اینجا، همهچیز افسانه میشود. انسان موجودیست ذاتا افسانهگو. کهنالگوی دوست را ساختیم، برای فرار از رنجِ یک بودن. که ما اولین نیستیم. دوستهای ما در بدبختی ما مشترکاند و آنوقت تحمل رنج سادهتر. این است که در تمام دنیا، دوستیها انقضا دارند. ما انقضاها را دیدیم و آبکش گذاشتیم برای غربالش. دوست و رفیق و معشوق. مفهوم که یکی باشد، به قول افلاطون حالا هی برو سایهها را نگاه کن؛ جسم یکیست. مثل شهری که از فوران آتشفشانی، چیزی برای ماندن پیدا کرده، بدبختی که تمام شد، دوستی تغییر ماهیت میدهد. یخ که آب میشود. دوستی میشود رفاقت. یخ که بخار شود، میشود عشق. مسئله در شدت بدبختیهاست. در شدت تغییر؛ در زمان و نحوهی بروزشان. این است که دوست میشود آینه. از تمام چیزی که میخواستیم باشیم و نشد؛ از تمام کاستیهایی که داشتیم و پر نشد.
روزنوشتها | | نظرات
دودها و آواها
تازگیها میرویم توی یکی از کافههای شهر؛ جای کثیفی است. مخصوص آنهایی که هر چیزی را امتحان میکنند لابد. مردم جمع میشوند برای تماشای فوتبال و اینجور چیزها. همیشه پر از دود است و سر و صدا و اصوات بد و گوش خراش. شلوغ هم هست اغلب. تو این دنیای وامانده، هر چیزی مشتری خودش را دارد. هر بار که آماده میشوم بروم آنجا، «ای آنکه وارد میشوی، دست از هر امیدی بشوی.» را دانته سوت میزند در فضا. باد میآورد. خواب میبینم که شبانه، در خفا، نوشتهام روی تابلو، زدهام بالای کافه. مردهایش، یکسره بوی عرق و زنهایش میخندند. همیشه. سیگارهای ارزان و لهجههای درهم. گاهی نمیفهمی. لباسهای کهنه را میپوشم آنجا. همهی اینها را گفتم تا این را نگویم. که آدمها، آنجا زندهاند. له و خم و چروکیده، اما شفافاند. حالت را دگرگون میکنند، اما اصیلاند. فوتبالهای مهم را آنجا دیدهام معمولا. خندیدهام، اشک ریختهام. با بعضیهایشان کلکل دارم. دیروز گفتند، یکیشان مرده. باهاش حرف نزده بودم، فقط همینکه آرسنال را دوست داشته و به ونگر بد و بیراه میگفته این اواخر. دیگر در کافه ندیدیمش؛ دودها و بوها سرجایشان بودند با یکی کمتر. ماجرا همان است که ویرژیل نوشته بود. دودها و اصوات ماندند با چند نفری کمتر، در تروا. در که میزند، فرقی نمیکند پشت دیوارهای تروا باشی یا توی یک کافهی کثیف؛ محو میشویم. بین دودها و سر و صدای تماشاچیان. ونگر که چهارم شود، خودش محو میشود و چهار ماندگار. حالا که حرفهایم را زدم، به نظرم وضعیت غیرقابل تحمل میآید. وسط یک دنیا گُه، هومر هم که بخوانی، گُه میمانند آخر؛ به نظرم یکجایی از احساس سوسولیتم دارد خدشهدار میشود؛ باید رفت. دود میماند از ما.
روزنوشتها | | نظرات
ما را نمیتوان یافت بیرون از این دو عبرت
دیروز والدن مریض شد، حالش ناخوش بود و امروز صبح تمام شد. یگانه حسی بین ما وجود داشت که خوب که فکر میکنم، شاید فقط در خوابهایم دیده بودمش. صبح با تب آغاز شد و آقای دکتر تا توانست قرص و کپسول نسخه کرد؛ ظاهرا پزشک چهرهاش شبیه به نیچه است. خودش هم میداند. عمدی در کار است. منشی میگفت جدیدا زیاد با بیمارانش راجع به نیچه حرف میزند و بعد فهمیدم کلمهی نیچه چنان جایگاهی در بیانش دارد که ما برای کلمهی «خفن در قیچی» در دبیرستان داشتیم. بحث از آنجایی شروع شد که گفت: «این تب تو رو نمیکشه.» و همین. صبح همان روز، والدن تمام کرد. آشنایی من و والدن بر میگردد به سال ۲۰۱۴ در یکی از نمایندگیهای شرکت سونی. اگر راستگو باشم، همان عشق بود در یک نگاه. میدرخشید بین جمعیت، بدنش تراش خورده و جذاب بود و من هم جوان. عشق افلاطونی نبود اول. بعد اما شد. اسم نداشت، برایش انتخاب کردم. ذهن نداشت، برایش ساختم. آقای کناری، که با ارفاق میتواند شبیه زیدان باشد، شروع کرد به عطسه. سرش میآمد بالا، بعد دوباره میرفت پایین با یک صدای «هَچه» و مقداری چیز معلق میشدند در هوا. آنقدر ادامه پیدا کرد که کل مترو برای لحظهای بیخیال خودش شد انگار. خانم روبرویی با اخم، بلند شد، رفت و مرد جوانی که انتهای واگن بود، خندید. عطسه که بند آمد؛ داستانش را گفت. دستمال را منظم تا زد و گذاشت در جیب چپ پالتوی تیره رنگش. اندک موهایش را صاف کرد و با صدای بم گفت: «همیشه همین اتفاق میافته.» شروع خوبی نبود؛ یعنی داستان تکراریست. گفت: «همیشه، وقتی که مهمه، اینطوری میشه. اون دختر رو دیدی اونجا؟ خوب بود، علامت داده بود. اولش نگاه نمیکرد بعد سرشُ اینوری کرد و خندید. خواستم بخندم که عطسام گرفت. میبینی؟» گفتم: «عجب بدشانسیای.» گفت: «بدتر از این هم بوده. توی یکی از مصاحبههای کاریم اتفاق افتاد. همه چیز خوب بود؛ یکدفعه شروع شد. به خاطر همین بود. مطمئنم. باید قیافهشُ میدیدی.» گفتم: «عطسهی نگهبان؛ ها؟» خندیدم. نخندید. گفت: «به این چیزها اعتقاد داری؟ همین که مثلا عطسهت دلیل داشته باشه؟» خندید. نخندیدم. گفتم: «نه. این همه آدم و اتفاق، احتمال به وجود اومدن اینها رو زیاد میکنه، منظورم اینه اگر دو هزار بار تاس بندازی، احتمال شش تا شش پشتسر هم، بیشتره. معجزهای نیست.» مترو ایستاد. آقای جوان ته واگن پیاده شد. گفتم: «اما گاهی فکر میکنم دلیلی دارن اتفاقات؛ احساس مهم بودن میده بهم.» خندیدم. خندید. گفت: «حداقل عطسه آدم رو نمیکشه.» گفتم: «منم یکی از این داستانها دارم. داره کتاب میشه البته.» سرش را آورد نزدیکتر. برایش گفتم: «نزدیک دو هفتهست که تصمیم دارم فیلمبرداری داستانی رو شروع کنم. داستان برای هوای آفتابی نوشته شده و از آنروز مدام یا هوا ابریست و یا بارانی.» گفت: «ابر نگهبان!» گفتم: «بعد که هوا افتابی شد، یک پروژه از آسمان افتاد روی سرم و تمام وقتم رو گرفت.» گفت: «نگهبانت، همکار استخدام کرده.» گفتم: «همین امروز، فردا، پروژه تمامـه.» خندید. خندیدم. امروز صبح، والدن بالا نیامد. دیروز یک باگ درش پیدا شد؛ امروز سیستم عاملش از بین رفت. حتی به کنسول هم دسترسی نداشتم. یک سوم از فایلهای پروژه بدون بکاپ بود و والدن مریض شد. دارد انتقام تحسینهایی که از سرفیس کردم را میگیرد. وگرنه نه در این چهارسال، بلکه در کل عمر سیستمعامل Arch بیسابقه است. یادم نیست کی و کجا، اما از الهی قمشهای شنیده بودم آدم باید یکبار در عمرش بیسابقه باشد؛ بعد مجبور است بزند به دشت و جنگل و بیابان؛ مثل ثورو. به هرحال، باید ذهن والدن را بعد از مدتها از Arch به OpenSuse تغییر دهم؛ با دلی سیاه و رنجور از او. از تمام لپتاپهای مشابه او. فردا هوا آفتابی بود و پروژه تمام. حالا یکسومش در ملکوت است و من در تب. با دوستانی که سه، چهار لیتر آب پرتقال دارند و هر یک ربع یک لیوان تجویز میکنند؛ تبگیر را چفت کردهاند این طرف دهان و فقط وقتی در میآید که آب پرتقال میرسد. حرف زدنم هم با این تبگیر شده است شبیه به گرگوار سامسا با مشتی اصوات بیمعنی و ناواضح؛ و قضیه این است که گلاب به رویتان، بین تب و ددلاین پروژه و پریشانی قضیهی فیلم، معدهمان هم دادش درآمده که: «چته وحشی؟» که حق دارد. بینوا بالزاک. بیچاره معده. آنقدر مایعات ریختهاند توی این زبان بسته، که لازم نیست مثل ویرجینیا ولف، جیبهایم را پر از سنگ ریزه کنم؛ همین که بپرم کافیست. یا شاید نیاز به آن هم نباشد. حالا، بعد از نوشتن خطوط بالا، وقتی یک لیوان از تجویز را آوردند، گفتند دو درجه به تب اضافه شدهاست. در این درجات، تفاوتی نیست بین چرندیات و غیر. آنقدر که یادم نمیآید چه قرار بود بنویسم بعد از این. چه جهنمیست. دیوان حافظ را هم جا گذاشتهام آنطرف. لعنت بر نیچه و احتمال.
روزنوشتها | | نظرات