بودن با خود (پلیلیست جمعهها ۵)

ما که
نزدیکترین دوستانت هستیم
احساس میکنیم زمانش رسیده
که به تو بگوییم
هر پنجشنبه
به طور گروهی
جلسه برگزار میکردیم
تا راههایی ابداع کنیم
که تو را در تردید دائم
بیچارگی و ناتوانی
نارضایتی و رنج و عذاب
نگه داریم
به این شکل که، نه آنقدر که دلت میخواست
دوستت داشته باشیم
و نه تو را به حال خودت رها کنیم.
درمانگرت
روی این قضیه کار میکند
به اضافهی دوستپسرت
و شوهر سابقت؛
و ما قسم خوردهایم که
تو را مادامی که به ما نیاز داری
نومید کنیم.
با اعلام
پیوندمان
میدانیم که
در دستت
پادزهری احتمالی گذاشتهایم
در مقابل دلواپسی و تردید
درواقع پادزهری در مقابل خودمان.
اما از آنجا که پنجشنبه شبهایمان
ما را در قالب جمعی
با هدفی مشترک
که در نوع خودش کمیاب است
گردآورده و تو
به طور طبیعی محور این اتفاق نظر هستی،
خیلی امید داریم که تو همچنان
به طرح درخواستهای غیرمنطقیات
برای مهر و محبت ادامه دهی
اگر هم نه به عنوان راهحلی برای
شخصیت فجیعت.
دستکم برای خیروصلاح جمع ما.
*شعری از فیلیپ لوپِیت/ ترجمهی مهدی نصرالهزاده
خواستن، آفریدن است (پلیلیست جمعهها ۴)


محمدرضا شجریان، نمایندهی حافظهی جمعی یک ملت بود. او زبان مردم بود، در کنار مردم بود و در کنار مردم هم ماند؛ برای آدمهایی که خوب زیستن را بلد بودهاند و خوب هم مردهاند، مرگ معنایی ندارد. او در حافظهی جمعی ما جاودانه شده است.
این جمعه را به خواندن بخشهایی از چنین گفت زرتشت اثر نیچه اختصاص میدهیم و بعد به نوای استاد گوش میدهیم.
«هر که بسیار میآموزد، خواهشهای تند را همه از یاد میبرد.» امروز در همهی کوچههای تاریک چنین زمزمه میکنند.
«فرزانگی مایه خستگیست؛ همهچیز را ارجی نیست؛ تو را خواهشی نباید!» این لوحِ نو را بر سر بازارها آویخته یافتهام.
برادران، بشکنید، بشکنید، این لوحِ نو را که از جهانِ خستگان و واعظان مرگ و نیز زندانبانان آویختهاند. بدانید که این همچنین موعظهی بندگیست:
آنان از آنجا که بد آموختهاند و بهترین چیز را نیاموختهاند و همهچیز را بسی زود و بسی شتابناک آموختهاند؛ آنان از آنجا که بد خوردهاند، معدهشان آشوب شده است.
زیرا جانشان معدهی آشوب شدهایست که اندرزِ مرگ میگوید. زیرا به راستی برادران، جان نیز معدهایست.
زندگی چشمهی لذت است. اما بهرِ آنکس که از دروناش معدهی آشوب شده، این پدر رنج، سخن میگوید، چاهها همه زهرآگیناند.
دانایی مایهی لذت شیر ارادگان است. اما آنکه خسته گشته است به ارادهی دیگران است و بازیچهی هر موج.
سرنوشت مردم ناتوان همواره چنان است که در راه خود گم میشوند و سرانجام خستگیشان میپرسد: «چرا میباید راهی در پیش گرفت؟ همهچیز یکسان است!»
چنین موعظهای در گوش ایشان خوشآیند است: «هیچ چیز را ارجی نیست! تو نباید بخواهی!» اما این موعظه به بندگیست.
برادران، زرتشت، چون بادی تازه و توفنده بر همهی خستگانِ راه فرا میرسد و بسی بینیها را به عطسه میاندازد!
دمِ آزادم نیز از خلال دیوارها به درون زندانها و جانهای زندانی میوَزَد!
خواستن آزادی بخش است؛ زیرا خواستن همانا آفریدن است: من چنین میآموزانم! و شما جز برای آفریدن نمیباید بیاموزید!
و نخست، آموختن را از من آموزید، خوب آموختن را! آن را که گوشی هست، بشنود!
- چنین گفت زرتشت / فردریش نیچه / ترجمهی داریوش آشوری
چرا همهی نوشتههایم را آوردم اینجا؟
حدود ۴ سال پیش بود که با نوشتن این پست، در وبلاگنویسی مرحلهی جدیدی در زندگیام آغاز شد.

وبلاگ را در بیان ساخته بودم با این آدرس mistico.blog.ir و تقریبا برای یک سال در آن نوشتم. در همان فضای بیان بود که یکی از بهترین دوستان زندگیام را هم پیدا کردم.
بعد از آن تصمیم گرفتم در فضا و دامنهی شخصی بنویسم؛ آدرس aminzm.com محل بعدی بود که در آن مینوشتم. دلیلم برای رفتن از بیان هم این بود که نمیخواستم کنترل محتوایم در دست سرویس دیگری باشد؛ سرویسی که به بیان خودش میتواند بر تشخیص خودش هر زمان که خواست دسترسی نویسنده به بلاگ را مسدود کند.
مدتها گذشت تا چند ماهی آنقدر درگیر بودم که نتوانستم به وبلاگ سر بزنم. و سرویس دهندهی هاست دسترسی را مسدود کرده بود. پس از آن بود که تصمیم گرفتم در همان فضای وبلاگی امایکجای دیگر بنویسم.
نتیجه شد waaldev.blogspot.com که در آن روزنوشتهایم بود؛ و در آدرس AminZamani.Com مقالاتی که ترجمه میکردم یا نوشتههای کمی جدیتر.
بعد از مدتی هم در neverness.blog.ir وبلاگ جدیدی ساختم و در آنجا هم همزمان مینوشتم. ساخت این وبلاگ سوم بیشتر تلاشی بود در جهت اینکه بنویسم. چون مدتها بود که انرژیای برای نوشتن نداشتم.
حالا تصمیم دارم همه را یکجا جمع کنم. وبلاگهای قبلی حذف شدهاند و تمام نوشتههایم از ۴ سال گذشته اینجایند. حواسم خواهد بود که دوباره نوشتهها پاک نشوند و فکر میکنم کمک میکند که بیشتر بنویسم.
همین؛ دیزالوْ هست و من در آن مینویسم.
روزنوشتها | | نظرات