نشانه خرد بیشتر نه ممانعت از خنده، بلکه مهار کردن اشک است (پلیلیست جمعهها ۱۰)

این جمعه دربارهٔ «شادی» میخوانیم و متناسب با این حس عجیب، میشنویم. تسکینبخش خواهد بود اگر دربارهٔ شادی از بدبینترین فیلسوف تاریخ بخوانیم. به گمانم، شادی نه حالی که همیشه در آن هستیم، بلکه حالیست که همیشه باید به دنبال آن باشیم.
روزی در آغاز جوانی کتابی کهن را باز کردم که در آن نوشته بود: «کسی که بسیار میخندد، سعادتمند و کسی که بسیار میگرید شوربخت است.» گفتهای بسیار سادهلوحانه، که با این همه به علت حقیقت سادهای که بیان میکند، نتوانستهام فراموشش کنم، اگر چه بسیار بدیهی است.
پس بهتر است هربار شادی دقالباب میکند، بهجای اینکه مکرر شک کنیم، که آیا ورودش جایز است یا نه، همهٔ درها را به سویش بگشاییم، زیرا شادی هیچگاه بیموقع نمیآید. شک ما در این مورد به این دلیل است که میخواهیم بدانیم که آیا از هر نظر موجبی برای خشنودی داریم یا نه، مبادا که شادی، افکار جدی و نگرانیهای مهم ما را مختل کند. اما معلوم نیست که با این افکار و نگرانیها چه چیز را میتوان بهتر کرد؛ در حالی که شادی سودی بلافاصله دارد. فقط شادی سکه نقد سعادت است و هر چیز دیگر، مانند پول کاغذی است، زیرا فقط شادی زمان حال را پر سعادت میکند و این امر برای موجوداتی چون ما که هستیمان لحظهٔ بسیار کوتاهی میان دو ابدیت است، بزرگترین موهبت است.
پس بهتر آن است که به دست آوردن و افزودن این موهبت را بر هر کوشش دیگری مقدم بدانیم. حال، شکی نیست که هیچچیز کمتر از ثروت و هیچچیز بیشتر از سلامت موجب شادی نمیشود. مگر چنین نیست که در طبقات پایین، در میان کارگران، به ویژه آنان که در روستا کار میکنند چهرههای شاد و خشنود مییابیم و در طبقات ثروتمند و نجیبزاده، چهرههای عبوس؟ پس بهتر آن است که در حد امکان بکوشیم، درجهٔ بالای سلامت کامل را حفظ کنیم، که شادی مانند شکوفه آن است.
- در باب حکمت زندگی / آرتور شوپنهاور، ترجمهٔ محمد مبشری
عنوان از سنکا، فیلسوف رواقیست.
در شیب ملایم اما نامطلوب رخوتزدگی

اگر خیلی جدی به ماجرا نگاه کنیم، بیش از دو ماه است که دست به نوشتن نبردهام. آن نوشتنی که چیزهایی را در تاریکی خودم ببینم. از عمقی معقول بیرونشان بکشم و سبُک شوم. ساده شوم. بعد بروم سراغ ادامهٔ زندگیام تا ماهها بعد.
اما من زیاد هم جدی نیستم. مدتهاست که در کاری جدی نیستم. اگر کمی حرارت ماجرا را زیاد کنم، مینویسم مثل مُردههام. میگویم و میخندم، اما میدانم اگر همین امشب پس از خواب، به عرش اعلا بروم و بر نگردم، چیزی را از دست ندادهام. جز آنکه جالب بود اگر میدیدم واکنش آدمها به جنازهام چگونهست؟ به هرحال اما مرگ و زندگی اینطور عمل نمیکنند.
اتفاقات نو در زندگیام وجود دارند، آدمهای دوستداشتنیای به زندگیام وارد میشوند؛ کسی را هم دوست میدارم، کار مورد علاقهام را هم انجام میدم؛ اما چیزی هنوز درست نیست. احتمالا افسردگی همین است و آن هم از یارانِ کرونا و در خانه ماندن؛ اما اگر از خودم بپرسم و صادق باشم، به نظرم چیزی بیش از اینهاست. انگار که دولت تعطیل است، چون مردم اعتصاب کردهاند. من اعتصاب را میبینم، اما دلیل شورش را نه. برای همین مینویسم. که بفهمم چه چیز در من نیاز به توجه دارد. چه چیز به درمان احتیاج دارد.
«هامون» مهرجویی هم دربارهٔ همین است. دقیقتر که فکر میکنم به اوضاع امروز من ربط دارد. بعید نیست که با یک سلسله کارهای فلسفی و گاه پر از معنا، خودم را به پرتگاه دیوانگی برسانم و کارم به دریا بکشد؛ علی عابدینیای هم ندارم که نجاتم دهد. که البته بهتر. به همین خاطر بیعملام.
لابد اگر بیش از یک سال است که این لاطائلاتِ دیزالوْ را میخوانید، متوجه شدهاید که چه علاقهٔ شگفتانگیز و نامتوازنی به نشستن در اتوبوسهای واحد دارم. زمانی که اتوبوس به راه میافتد، من به پنجره نگاه میکنم و پنجره به بیرون از اتوبوس نگاه میکند؛ آدمها میآیند و پیاده میشوند. نسیم خنک به صورتم میخورد و من در حالت خلسه مانندی فرو رفتهام. دنیا مرموز میشود و صورتی آبزیرکاه به خودش میگیرد. فکر میکنم که چهقدر همهچیز عجیب است. این درختها را ببین که مدام نزدیک و دور میشوند. آه از ابرها. به هر شکل در میآیند و تو هر تصوری میتوانی راجع بهشان کنی. یا آن آدمی که سرش را به شیشه تکیه داده. در عجبم که به چه فکر میکند؟ شاید به ناهار ظهر یا جواب سلامی که امروز همکارش از او دریغ کرده. یا مثلا برای تولد نازنین چه میتواند بخرد؟ پول از کجا بیاورد؟ یا مثل من به این فکر میکند که نازنین را از کجا آوردم؟
اتوبوس و مسافرانش در روان من نوعی سمبل شده. هر بار خودم را میخواهم در زندگی تصور کنم، پیاده یا سوار بر اتوبوسِ در حرکت، در یک بیابان، آن هم در شب و زیر ستارگان میبینم. خدا میداند که چهقدر این صحنه را دیدهام. راه میروم، تنها. در اتوبوسم، تنها. بدون راننده. و ستارگان بالای سرم. احتمالا نشانهایست از وضعیت خدشهناپذیرم در کل زندگی. از روزهایی که در آن سر طیف درونگرایی در غار شخصیام زندگی میکردم و بیشتر مینوشتم تا این روزهایی که به نظر میرسد به تعادل رسیدهام و حد خوبی برونگرایی هم دارم، همیشه با خودم تنها بودهام. خوشحال از اینکه به آسمان نگاه میکنم. به ستارهها. فلسفه و معنا همین است. نگاهِ خیره به آسمان. هر بار فراموش میکردم که در بیابانم. در برهوت.
تشنهام؛ سیراب هم هستم. دارم میمیرم از نیاز، اما شکمسیرم. وضعیت غریبیست. همان با دست پس میزند و با پا پیش میکشد. منظورم زندگیست.
خوشبختانه میدانم که بدبختی زندگی این است که هیچچیز دائمی نیست. مدام پرشیست از حالی به حال دیگر؛ ملال البته بیش از همه گریبانمان را میگیرد، آن هم اما به پایان میرسد. فقط دلم میخواهد قبل از اینکه پایان بگیرد، از دلش چیزی برون آید. هیچکدام از احوال را نباید هدر داد. باید تبدیل به چیزی کرد. به داستانی، شعری، فیلمی، نقاشیای، موسیقیای یا حتی کدی کامپیوتری. اغلب تنبلتر از این حرفهایم؛ هیچکدام را هم تقریبا بلد نیستم. اما امیدوارم. فکر میکنم اینبار تبدیل این احوال به چیزی مصادف است با تمام شدنشان. چون میشود همان دیدنشان.
چرا اینها را نوشتم؟ خب البته که میتوانم یک پست دیگر زر زر کنم که به خاطر فلان دلیل و بهمان قضیه؛ که خوب است و والایش است و این حرفها. اما دلیل اصلی ماجرا این است که دیدم این دو ماه پشتسر هم پر شده از پلیلیست جمعهها؛ فردا هم جمعهست و با اینکه کل وبلاگم پلیلیست باشد، خوشحال نیستم، برای همین چیزی نوشتم.
روزنوشتها | | نظرات
مبهوت (پلیلیست جمعهها ۹)

به آن وقتهایی فکر کنید که نثر یا شعری را میخوانید و آن نوشته به گونهای ارائه شده که شما یکدم احساس میکنید از زیبایی یا بصیرت نهفته در آن، از یک نظر نگریستن در عمق روح یک شخص، مبهوت گشتهاید. در این لحظات، به یکباره چنین به نظر میرسد که همهچیز باهم جور است یا دستکم برای یک لحظه واجد معنا و مفهومی است. فکر میکنم، این همان هدف ما در مقام نویسنده است؛ کمک کردن به دیگران برای آنکه - لطفا مرا بابت بهکارگیری این واژه ببخشید- همین حس حیرت را داشته باشند، کمک کردن به دیگران برای آنکه چیزها را تازه ببینند، چیزهایی که میتوانند ما را غافلگیر کنند، چیزهایی که میتوانند راه خود را به درون جهانهای کوچک و مرزگذاری شدهی ما بازنمایند. وقتی چنین چیزی اتفاق بیفتد، همهچیز حجیمتر و پهناورتر احساس میشود. سعی کنید دست در دست یک کودک دور و بر را بگردید، کودکی که جهان را چنین نظاره میکند و دربارهاش چنین میگوید: «واو، واو! آن سگ کثیف را ببین! آن خانهی سوخته را ببین! آن آسمان گلگلی را ببین!» ... فکر میکنم این نحوهی بودن، همان نحوهای است که ما باید در جهان باشیم؛ هماره حیوحاضر و در تحیر. روی دیوار بالای میزم شعر بینظیری از عارف ایرانی، مولانا، چسباندهام.
- پرنده به پرنده، آن لاموت، ترجمهی مهدی نصرالهزاده
هر خوشی که فوت شد از تو مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو می دان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود
چون برید از شیر آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزی است بیچون کآید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید گه ز راه اسب و زین
از پس این پردهها ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند آنک نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید در خیال آید بدید
تن شود معزول و عاطل صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا و ذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه وگر نی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوشتر بگوید تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
کلیات شمس تبریزی، غزل ۱۹۳۷