شب یلدا و انارهایش
همهی آدمها با بذر به دنیا میآیند. میخواهم روی این کلمهی همه تاکید کنم؛ همهی آدمها بذر دارند. یکی سیب به دنیا میآید و یکی هلو؛ یکی خیار است و دیگری انار. من که هلو دوست دارم، شما را نمیدانم!
مشکل از جایی شروع میشود که این سیبِ قصهی ما در خانوادهای اناری به دنیا میآید، بعد به مدرسه اناری فرستاده میشود؛ میدانید، سیبِ ما جاهایی میرود که انار بودن معیار است، سیبِ ما جایی افتاده است که انار بودن مُد است. حالا نوبتِ زمان میشود؛ این عقربههای لعنتی همیشه کارشان را خوب انجام میدهند. زمان میگذرد و سیبِ وجودی قهرمانِ داستانِ ما، دفن میشود، زیرِ خروارها چیزهایی که خودش هم نمیداند از کجا آمدهاند.
راستی شنیدهاید میگویند مرگ یک بار، شیون یک بار؟ به نظرم شر و ور است، گوش ندهید، یکبار مردن در جهانِ ما تعریف نشدهاست. برگردیم به سیب ـمان؛ قهرمانِ ما - همان آدمی که گفتیم، بذرش سیب است را میگویم. اینکه چرا به او میگویم قهرمان را خودم هم نمیدانم - خوش شانس است؛ حالا به میانسالی رسیده است و غیر از آن به جاهای دیگری هم رسیده است. زن و بچهای دارد و آدمِ موفقی هم شده - این قسمت را از عمد آوردم تا بدانید خودم را نمیگویم - منتها هنوز به هدفی که برای خودش تعریف کرده نرسیده، سالِ بعد میرسد، و ناگهان بوم!
قهرمانِ داستانِ ما احمق است؛ وقتی سیبِ وجودی مدفون میشود، انارِ پلاستیکی رویش را میگیرد. حالا هی میروی تلاش میکنی، و هی به تو جایزه و افتخار و تندیس میدهند، مدام بالا میروی، و مدام از تو بیشتر تعریف میکنند، و ناگهان بوم!
به قله رسیدهای و حسِ فتحِ قله را نداری، برای رسیدن به آن جان کندهای و حالا که رسیدی، ذوقی نداری. هرچه به تو دادهاند، به انارِ پلاستیکی بوده، نه به تو؛ این خیلی درد دارد. برسی تهِ داستان، و بعد بفهمی خودت را مدتها قبل جا گذاشتهای و بوم!
میدانید، اینجا دیگر کار از کار گذشته است، از بین بردنِ انار پلاستیکی که حالا پر است از برچسبها و افتخاراتی که جامعه به آن داده، پر هزینه است. برگشتن به خود و بیرون کشیدنِ سیب، خیلی خیلی هزینه میخواهد. میدانید اینجا چه پیش می آید؟ شخص میمیرد. عده ای بیولوژیکی خودکشی میکنند، عدهای روحای جان میدهند. حق هم دارند؛ رسیدهای ته خط، عمرت رفته و خودت را گم کردهای.
بعد ناگهان میشنوی فلان بازیگرِ مشهور در اوجِ شهرتاش خودکشی کردهاست، آقای ایکس در آن سرِ دنیا که اتفاقن آدم موفقی هم بوده سر به کوه و بیابان گذاشته؛ اوه خانمِ ایگرگ را میشناسی؟ همان که با معدلِ بیست فوقاش را گرفت، حالا افسرده شدهاست، افتاده گوشهی خانه.
اینها هیچوقت رابطهی عمیقی هم با دیگران ندارند، بعد از مدتی ناگهان وقتی دارد رابطهشان با شخصِ روبرو عمیق میشود، فوراً «کات» میکنند، خودشان هم دلیلاش را نمیدانند، اما باید این کار را کنند. ترسِ اینها از لمسِ انارشان است، کسی انارشان را لمس کند و بفهمد پلاستیکی است و بوم!
این بومها را میبینید؟ اینها قاتلان انسانها هستند. بوم و ناگهان یک انسان میمیرد؛ روحاش را میگویم، گاهی هم این بوم میزند به جسمش.
ثروتمندترین جای دنیا کجاست؟ وال استریت؟ دبی؟ بزرگی گفته بود ثروتمندترین جای دنیا قبرستان است، من با او موافقم؛ قبرستانها پر است از شعرهایی که هرگز گفته نشدند، پر از کتابهایی که هرگز نوشته نشدند، پر از اختراعاتی که هرگز انجام نشدند، پر از بذرهایی که هرگز میوه نشدند.
آه از آدمی که بذرش را گم کند، سهراب را دوست دارم، مخصوصن آنجایی که میگوید: «آدمیزاد، این حجمِ غمناک.»
پ.ن: می دانید که بذر، مجاز است از «استعداد ها و توانایی ها»
پ.ن 2 : به قولِ مهران مدیری در سریالِ مردِ هزار چهره: «مگه من گفتم خلبانم؟ مگه من گفتم پلیسم؟ خودتون بردین من رو خلبان کردین، الان هم ازم انتظار دارین...»
روزنوشتها | | نظرات
جایی برای پیرمردها نیست
میخواستم روی زمین بخوابم، و اتفاقی بیفتد. هر اتفاقی. فرقی نمیکرد زلزله باشد یا باران، میخواستم اتفاقی باشد که بیفتد. داشت میافتاد که تلفن زنگ زد، تلفنها مهماند، این را بابا لنگ دراز میگفت، یادم به آن نامهها افتاد، عزیزترین بابا لنگ دراز، دیروز عصر وقتی که هوا داشت تاریک میشد من تو تختخوابم نشسته بودم و بیرون را نگاه میکردم، راستش خوزستان هنوز آلودگیهایی دارد، این را وزیر نمیگوید؛ نمیدانم کدام وزیر، اما وزیر نمیگوید. و در حرکت بعدی، وزیرم را زد. با موقعیتی که اسبش داشت، حتماً مات میشدم؛ مات چشمهایش. گفته بودم که چشمهای کلاغها را دوست دارم؟ همان داستان کلاغی که گوشت بدنش را میکَند تا به بچههایش بدهد؛ بچههای حالا هم یک جوری شدهاند، نمیفهمی واقعاً چه میخواهند، قبلاً هم نمیفهمیدی، اما الان بیشتر نمیفهمی. نیوتن هم فکر میکرد نفهم است، لابد بعد از نظریاتش این به ذهنش آمده بود. من که فکر میکنم حق داشته است، اما خاتون، همسایهمان میگفت جمشید مرتیکه حق نداشته دخترش را بزند، میگفت خدا ذلیلش کند، نمیدانم مگر خدا بیکار است که انسانها را ذلیل کند، ذلیلتر از اینی که هستند؟ البته این را به درخت میگویند، همان درختی که سیلور استاین میگفت. آری، استاین لغت جالبی است؛ تلفظش را دوست دارم، مثل تلفظ کودکان کار، جفتشان آوای خاصی دارند. البته این که چیزی نیست، همهی ما کار میکنیم؛ چه فرقی دارد جوان باشیم یا از پیرمردها. از پیری میترسم، همیشه فکر میکنم اگر پیر شوم، مجبورم روی زمین بخوابم، و گم شوم در افکارم. از پیری میترسم.
روزنوشتها | | نظرات
ثبت است بر جریده عالم
ساعتِ دوازده شب، آدمها به چی فکر میکنند؟ من میگویم به «آرزو»هایشان. اما خودشان هم این را نمیدانند. ساعتِ دوازده شب، آدمها چرا فکر میکنند؟ من میگویم به خاطرِ «ترس»هایشان، اما خودشان هم نمیخواهند این را بدانند.
ساعتِ دوازده شب، چرا آدمها بیدارند؟ من میگویم به خاطرِ ندانستههایشان؛ خودشان هم این را میدانند.
همهاش بر میگردد به «رد». این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن! اینکه رد بگذاری یا نه؛ اینکه باشی یا نه.
فکر میکنم بزرگترین ترسِ انسانها از این نیست که بمیرند - مگر مرگ چه ترسی دارد؟ - آنها میترسند بمیرند، و ردی بهجا نگذارند. این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن. حالا گاهی آدم میشود موتزارت و ردش را میگذارد؛ گاهی هم میشود هیتلر، و ردش را می گذارد. امّا آدم گاهی هم می شود هیچکس و ردش را نمیگذارد.
آه از این «هیچ»ها. آدم ها از همان اول، این «هیچ» بودن را نمیخواهند. راستش همه، اولش میخواهند دنیا را تغییر دهند؛ چه کسی بوده که چنین فکری نداشته؟ امّا بعد، کم کم به خودشان میآیند و میبینند، نه تنها ردی نگذاشتهاند، بلکه جای ردِ دیگران هم رویشان است. آه که این صحنه چقدر دردناک است؛ اینها شبها بعد از دوازده بیدارند، نمیدانند چرا بیدارند، و نمی دانند این ردهای روی بدنشان از کجاست؛ ندانستهها، خوابشان را میگیرد، بعد می ترسند. چرا که این رد خیلی مهم است؛ فرقِ بودن است و نبودن. امّا انسان نمیتواند در ترس بماند، از زمانِ آدم و حوا چنین بوده است. فرار میکند و آرزوها میآیند. اینها همیشه بعد از دوازده بیدارند.
میخواهم بگویم همهاش شر و ور محض است؛ بروید و ردتان را به جا بگذارید. برایش بمیرید - نمیخواهم به شما امید الکی بدهم، ممکن است بمیرید و بی رد بمانید، امّا دستکم شانسِ گذاشتنِ رد را داشتهاید - با پشیمانی زندگی نکنید. ردتان را میگذارید و بعد با خیالِ راحت میمیرید. میخواهم این را واضحن به شما بگویم، با پشیمانی زندگی نکنید.
این رد خیلی مهم است؛ فرق بودن است و نبودن...
روزنوشتها | | نظرات