نوشتن به مثابه شکلی از دعا (پلیلیست جمعهها ۱۶)

گریه کن عزیزم، گریه کن. حالا زمان گریستن فرا رسیده است! قهرمان داستان کوچکم چند لحظه پیش مُرد. اگر این تسلایی برای توست، بدان در آرامش کافی و صلح با همهچیز مرده است. خود داستان هنوز کاملا تمام نشده است، دیگر درست و حسابی حوصلهاش را ندارم و پایانش را میگذارم تا فردا. دیر وقت هم هست و سرم سخت مشغولِ غلبه بر مزاحمتهای دیروز بود. حیف که در بخشهایی از داستان حال خسته و دیگر وقفههایم به ثبت رسیده و نه نگرانیهای متعلق به آن. مسلما میشد نابتر به داستان پرداخت، این را اتفاقا میشود در صفحات شیرینش دید. این همان حس آزاردهنده همیشگی است. خودِ من، با نیروهای شکل دهندهای که در خودم احساس میکنم، بدون در نظر گرفتنِ کامل قدرت و پایداریشان، میتوانستم در شرایط رضایتبخشتری، کاری تمیزتر، کوبندهتر و سازماندهی شدهتر از آنچه موجود است، به سرانجام برسانم. این حسی است که هیچ منطقی قادر به زایل کردنش نیست. البته گرچه چیز دیگری جز منطق مجاز نیست که میگوید، درست به این دلیل که هیچ شرایطی جز شرایط واقعی وجود ندارد، روی شرایط دیگری هم نمیشود حساب کرد. هر طور که باشد امیدوارم فردا داستان را تمام کنم و پسفردا دوباره خودم را پرت کنم روی رمان.
- کافکا به فلیسه، احتمالا ۵ دسامبر به ۶ دسامبر ۱۹۱۲
– کتاب از نوشتن، فرانتس کافکا، ترجمه ناصر غیاثی
عنوان از کافکا است.
سی و پنج قطعه (پلیلیست جمعهها ۱۵)

پدرم الکلی بود و در سن چهل سالگی مرد. چند هفته قبل از مرگش، یک شب مرا به نزد خود خواند و تاریخچهی زندگی خود را برای من حکایت کرد، یعنی تاریخچهی شکستش را. ابتدا از مرگ پدرش، یعنی پدربزرگم با من شروع به صحبت کرد. پدرش به او چنین گفته بود: «من فقیر و ناکام میمیرم، ولی همهی امیدم به تو است، شاید تو بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، از او بگیری.» پدر من نیز وقتی حس کرد که اجلش فرا رسیده است به من گفت که حرفی به جز تکرار آنچه پدرش به او گفته بوده است، ندارد: «من نیز ای فرزند عزیزم، اینک فقیر و ناکام میمیرم. امیدم به تو است و آرزومندم بتوانی آنچه را که زندگی به من نداده است، تو از او بگیری!» بنابراین آرزوها هم مثل بدهیها از نسلی به نسل دیگر منتقل میشوند. من اکنون سی و پنج سال دارم، و میبینم در همان نقطهای هستم که پدر و پدربزرگم بودند. من نیز آدمی هستم شکست خورده و زنم پا به زا است. فقط همین حماقتم باقی هست که معتقد شوم، فرزندم خواهد توانست آنچه را که زندگی به من نداده است از او بگیرد. من میدانم که او نیز نخواهد توانست از این سرنوشت محتوم بگریزد، او نیز از گرسنگی خواهد مرد، یا از آن بدتر نوکر دولت خواهد شد.
- نان وشراب، نوشتهٔ اینیاتسیو سیلونه، ترجمهٔ محمد قاضی
از آدمک (پلیلیست جمعهها ۱۴)
پلیلیست این جمعه، فقط پلیلیست است، بدون هیچ متنی از هیچ کتابی. دربارهٔ آدمکِ همراه است؛ این آدمکِ سیاه و گرد که جلوی چشمانم راه میرود. با عینک و بیعینک. آن وقتی که احساس عظمت میکنم به من خیره میشود و آنوقت که خودم را کِرمی ناچیز میبینم، باز به من خیره است. در سایر وقتها شبیه به این خط عمودی چشمک زنِ ویرایشگری که درش مینویسم، فقط گاه به گاه جلویم ظاهر میشود تا بگوید «هستم.». آدمکی که گاه کارمان با هم به بد و بیراه و دعوا میکشد و گاه همدیگر را تا عمق جان دوست داریم. از آن نوع دوتایی شدهایم که بیهمْ یک لحظه هم نمیتوانیم ادامه دهیم و لحظههای باهم بودنمان پرفشار است. داستان من و این آدمک گاه بامزهست و گاه رنجآور. اغلب جنگ. اخیرا آنقدر از جنگهای درون خستهایم که نایی برای جنگهای بیرون نداریم.
امروز، و دقیقا همین روزی که باید متنی از کتاب مینوشتم تا پلیلیست مثل همیشه باشد، فهمیدم که باید عاشقش باشم. باید این آدمک را ببوسم و بگویم: «درست است که گند اخلاقی و پدر من را در آوردی. درست است که گاه از تو بینهایت متنفرم، اما لعنت به من اگر بتوانم دقیقهای را بیتو سر کنم.» آدمک اغلب مرا میترساند. گاه حملههای وحشیانهای به من میکند. گاه بخشهایی از احساساتم را مسدود میکند. آه که حتی الان هم از دستش عصبانی میشوم. اما چه فایده؟ «آهای آدمک، این ماییم. به هم چسبیده و از هم متنفر.» و فایدهاش چیست؟ «من میدان نبرد را ترک میکنم آدمک.» نه اینکه مهم نباشد. نه اینکه نادیدهاش بگیرم. «من با تو نمیجنگم آدمک. برایت آغوش باز میکنم.» آدمکِ من کتابخوان است، و بسیار هم فلسفی میاندیشد. بدبین است و مراقب. آسیب دیده و منتقد. خوب که نگاهش کنی دلت برایش میسوزد. «آه ای آدمک من؛ همیشه میخواستی فحشت بدهم. چون فکر میکردی لیاقتش را داری.» ترس است که مثل خوره روح آدم را میخورد. آدمک نمایندهٔ ترس است و اضطراب؛ اما دشمن نیست. «آدمک بیچارهٔ من.» باید زمین را ترک کرد. آن زمینی که در هر دو طرف خودت ایستادهای. در جنگ هم کتک میخوری و هم میزنی. در جنگی که با خودت باشد، کتک بزنی یا بخوری، بازندهای. باید زمین را ترک کرد. «من اینجا را ترک میکنم.» آه که چه دشوار است زیستن. ای خدایی که خالق خرسی، صلح را بین ما مستقر ساز. «منتظرت هستم آدمک. بیا با هم چای بنوشیم.»