در چهل روز
من قبلا در سالهای بسیار آموزنده زندگیام، روزانهنویس بودم؛ حالا هم دوست داشتم که بودم اما متاسفانه فرشتهی خوب نوشتن از روی شانههایم پریده. در دیزالو میتوانید نوشتههای آنروزها را بخوانید.
حالا داستان زندگیام جوری به پیش میرود که از همهسو درحال انبساط هستم. دوستان بیشتر، دغدغههای سنگینتر و کارها متنوعتر؛ همین ناگهانی بودن، تعادل ناخودآگاهم را بههم میریزد.
فکر میکنم که آدمی مثل من باید بتواند یک حفاظ امن، دور تا دور سرزمینهای شخصی ناخودآگاهش داشته باشد. تا مواقع لزوم بتواند از همین زمینهای دستنخورده و جلوی چشم نیامده استفاده کند.
شاید الان نیاز به یک تغییر در سبک زندگیام برجسته است. شاید با سفر، شاید با انجام تغییراتی در ظاهر کارهایی که انجام میدهم و یا شاید راه سخت ماجرا.
راه سخت ماجرا، یعنی رفتن به اعماق ناخودآگاه. چشم در چشم شدن با سایهها و در نهایت شناخت بهتر خودم.
برای این سفر، یونگ همیشه راهنما بوده. با قهرمانهایش و زمانهایی که ما را مجاب میکند تا با چشمان کاملا باز، خودمان را بنگریم.
یونگ فکر میکرد ما تا ابد امکان رشد داریم. خودآگاه ما در نقش یک قهرمان میتواند هر بار به زندگی زیرین - ناخودآگاه - برود، با هادس بر سر یکمیز بنشیند اما زندگان را فراموش نکند.
در آخر کار با گنجینهای از دانستهها به سطح برگردد. آنگاه است که حکمت از دلهایمان بر قلبها و زبانهایمان جاری میشود.
اما، همیشه ماجرا به این خوبی نیست. بعضیهامان دیگر نمیتوانیم از چنگ هادس، بگریزیم. افسرده میشویم.
«افسردگی به معنی دقيق كلمه پايين رانده شدن است. هل داده شدن به سوی جهان زيرين. جايي كه ديگر چيزی حس نمیكنی؛ حتی خشم را.
يكی از درمانهایی كه من برای افسردگی توصيه میكنم اين است كه خود را در زيبایی غرق كنید. لازم نيست خيلي هنری و خاص باشد ولی تمام اطراف خود را از رنگ و صدا و تصوير زيبا انباشته كنيد. خوب بخوريد و خوب بپوشيد. اين در واقع متد خروج از تاريكی است.
اما روش دشوار ديگری هم وجود دارد و آن هم تاختن به سوی تاريكی و رفتن به درون است. اين روشی برای آموختن از افسردگی به جای خلاص شدن سريع از آن است. در اين شرايط من با فرشته تاريكی تا اخرين حد توانم كشتی خواهم گرفت زيرا معتقدم آدمی نه با تصور نور بلكه با خود آگاهی به تاريكیاش رشد خواهد كرد.
چه راه اول را در پيش بگيری و چه راه دوم را، بايد با همه قلب و روح درگير شود. نصف و نيمه نميشود تجربهای ارزشمند كسب كرد.»
بخشهایی از نامههای يونگ درباره افسردگی
هر بار که ما به پایین میرویم و با خودمان مواجه میشویم و چیزی که دیدهایم را میپذیریم، یک قدم در حرکت به سوی فردیت به جلو میرویم.
من همیشه فلسفه زندگیام را اینطور تعریف میکنم که: «به صدای درونتان گوش دهید. این خوبه. چون هیچوقت از نگاه به گذشته پشیمان نخواهید بود.»
هر قدر به پایین میرویم، صدایی که ما را میخواند، واضحتر است. در نهایت ما به یک اتحاد یکپارچه با خودمان میرسیم. فرد میشویم.
چقدر نوشتن از خودم، از هرکاری که میشناسم سختتر است. اما رنجیست که من را رشد میدهد!
روزنوشتها | | نظرات
هنر همیشه بر حق بودن
این استعداد ذاتی، میتواند تبدیل به کارآمدترین سلاحی که داشتهایم بشود. برای شناخت دقیق خودمان.
وقتی که شما خودتان را بر حق میدانید، در تعارض با آدمی دیگر، همه حواستان، حافظه و قدرت استدلالتان را برای پیدا کردن بخشهای سیاه او به کار میگیرید.
ترکیب حواس، خاطرات و استدلال بسیار قدرتمند است. مخصوصا زمانی که این کار را برای تایید پیشفرضهایتان انجام میدهید.
به همین خاطر شما همیشه درون ذهنتان در بحث، کسی هستید که حق دارد: برندهاید.
هنر همیشه بر حق بودن سلاح پنهانی ماست!
بیایید سیبل پیشرویمان تغییراتی بدهیم. یک شخصیت شبیه به خودمان را بگذاریم جای آدمی که با او مشکل داریم. این فرق دارد با جمله :«خودت را به جای دیگران بگذار.» تو تنها کاری که کردهای این است که داری تعارض پیدا کردن با خودت را امتحان میکنی.
حالا شروع میکنی با همان حواس و دقت و خاطرات، خودت را بررسی کردن. هنر همیشه بر حق بودن را برای خودت نشان میدهی.
دقت کن که باید شخصیت متعارض یک شخصیت کپی با خودت باشد، نه خودت.
تو با دید خودت و نه دید دیگران، شروع میکنی به بررسیاش. اطمینان میدهم که همیشه تعجب خواهی کرد.
این تنها تعارض عالم است که هر دو طرف برندهاند. زیرا بعد از هر بررسی، خودت را عمیقتر شناختهای.
همیشه بعد از این خوب است که خطاهای شناختیمان را لیست کنیم.
زمانی که خودمان را بشناسیم، در بحثهای بعدی یک قدم جلوتر هستیم. حالا شاید در بحثها کمی بیشتر بر حق باشیم و هنر همیشه بر حق بودن را بیشتر آموخته باشیم.
پس سعی کن، هر چند وقت یکبار با خودت یک مشاجره درستوحسابی و حقبهجانبی داشته باشی.
- عنوان متن: نام کتابی از آرتور شوپنهاور.
روزنوشتها | | نظرات
تاریخ شفاهی عکاسی
درباره تاریخ شفاهی عکاسی
عکس را با آن لبخند و ژست همیشگیاش میگذارد روی صفحه. نگاه میکند. میپرسم چرا؟ و نمیگوید.
عکسها میماندند با آدمهای درونشان، در آدمهای بیرونشان. که اصل بر دیدن شد و آوردن درونیها به بیرون. درونی کردن بیرونیها.
فیسبوک آمد، عمومی کردنِ خصوصیها؛ بعد اینستاگرام. هایلایت کردنِ بیاهمیتها.
عکسها عوض شدند: عصر ما، عصر سکانسهاییست منتخب در کلیپی زیبا. سکانسها خوب چیده میشوند بیآنکه امتدادی داشته باشند.
بیش از هر زمانی در دنیا عکس میگیرند. میگیریم. ثبت جادویی لحظهها. نگه داشتنِ گذرها. اما بدون معنا.
اگر به آلبومهای کاغذیِ توی پستوهای خانه نگاه میکنیم و یک عمر برایمان زنده میشود، عکسهای صفحهی اینستاگراممان، یک کنشاند.
بهجای ثبت لحظهها، پیامها ثبت شدند.
«من خوبم.»، «من خوشحالم»، «من سفرم.» و چیزهایی که ما را بفهماند.
ما کوتاه شدهایم. خلاصه در نامهای رها شده در باد. متنهای بلند را نمیخوانیم و با متون کوچک میتوانیم در گفتگو بر دیگری بتازیم؛ احساسمان را بیان کنیم یا لذت ببریم.
عکسها سریعترند. در پیام، در وجود.
حالا مدتهاست ما به جای زندگیِ پیوسته در بازهها، بر براکتها میپریم.
به جای زندگی در ورای دو عکس، در دو عکس زندگی میکنیم.
حالا ما آدمهایی جدید شدهایم. محصور در عکسهای صفحهمان، در ژستهایی جهان شمول، که نمیدانیم چرا، و حس و حالهایی که باید بشود ازشان نام بُرد.
به گمانم عکسها دارند به پایان عمرشان میرسند. که دیگر مسئلهی ما جاودانگی نیست. سریعتر فهمیده شدن است. قبل از اینکه خیلی زود بمیریم.
روزنوشتها | | نظرات