پیرنگ غم
آمده بودم تا یک دنیا ناله کنم؛ دیدم این وبلاگ را سراسر ناله گرفته. از آنطرف غم هم همهمان را فتح کرده.
دوستی داشتم که هر وقت میخواست برایم از غمهایش بگوید میخندید. تعریف میکرد و وسط صحبت، هار هار میخندید. این رفتارش من را غمگینتر میکرد. بارها برایش توضیح داده بودم که غمگین بودن یک مکانیزم دفاعیست، بگذار اشکهایت بریزد و چهرهات محزون باشد.گوشش بدهکار نبود. یکبار آنقدر مورد هجوم غمهای دنیا بود که آخر اشکش درآمد. وسط گریه، زل زد توی چشمانم و پرسید: «جوک بگم؟» بعد جوکش را تعریف کرد و سیلاب گریه.
دریافته بودم که غم، در آخرین شکل خود، با همهی چیزهایی که ما را انسان میکند، ترکیب میشود. با خاطرات، خواستهها، اندیشهها و خوشیها. پسزمینهی همهشان میشود غم؛ با همان صورت قبل. ما خیلی معمولی زندگی میکنیم اما حالا پیرنگ زندگیمان را غم شکل میدهد. آنوقت میتوانیم هم جوک بگوییم و همزمان اشک بریزیم.خلاصه که آمده بودم تا یک دنیا ناله کنم، یاد لطیفهای افتادم از دوستم.
میدانستید جادوگری که میتواند مسیری را به وسیلهی جارو طی کند، میتواند همان مسیر را به وسیلهی طی، جارو کند؟
روزنوشتها | | نظرات
غم برای همیشه باقی خواهد ماند
من آن زمان ۸ ساله بودم. تصاویر کشتهشدگان را نگاه میکردم و احسان خواجهامیری هم خداحافظ میخواند.
این اولین مواجه واقعی من با پدیدهی مرگ بود. یکی از خبرنگاران را میشناختیم. رفیق سالهای مدرسه پدر بود.
مرگ برای من در بچگی تبدیل شد به چیزی غیر معنوی و غیر مذهبی. آدمها را به خاک سیاه نشانده بود. از طرفی فهمیده بودم که هیچ گریزی نیست. این حقیقت که: «من هم میمیرم.» در هشت سالگی، بدبینی جهان شمولی به من داد. فهمیدم دنیا را بدبختیها اداره میکنند.
من همیشه به کلیت دنیا بدبینم، در جزئیات اما چیزهایی برای خوشبینی پیدا میکنم.
حالا، این روزها که خبر مرگ حدود ۲۴۰نفر از آدمهایی را میخوانم که هیچ خبر از سرنوشتشان نداشتهاند، آن هم در فاصلهی چند ساعته، به یاد میآورم که مدتهاست ما در این نقطه از جهان، خوشبینیهای کوچک را هم از دست دادهایم.
در عین حال سقوطی اخلاقی را تجربه میکنیم. آنقدر تعدد غمها زیاد است که ما ناخودآگاه کوچکسازی میکنیم. تا تاب بیاوریم. توجه به کشتهشدههای دانشگاه شریف یا امیرکبیر در بین همهی کشتهشدگان، یکی از همان سقوطهای اخلاقیست.
روانشناسان فکر میکنند غمها نوعی دعوتاند برای بازگشت به خود آدمی. من فکر میکنم غمهای جمعی ما هم نوعی دعوتاند، برای بازگشت به خود ملتی که سالهاست از خود جدا افتاده. آنوقت شاید غمهایمان را پایانی باشد.
تا زبان جمعیمان را بفهمیم و چیزهای کوچکی برای خوشبینی پیدا شود.
روزنوشتها | | نظرات
سه رنگ: آبی (۱۹۹۳)

سه رنگ: آبی (محصول ۱۹۹۳)
امتیاز: ۹ از ۱۰
ما آزادیم؟ سوالی بود که نوجوانی من را با خود برد. کیشلوفسکی بود که پاسخ را در جیب داشت.
آشنایی من با کیشلوفسکی میرسد به فیلمِ بلندِ «فیلمی کوتاه دربارهی عشق»، فیلمی شاعرانه راجع به اینکه ما در عشق چه میخواهیم؟
اما کیشلوفسکی برگهی آس را در سهگانهی سه رنگ: آبی، سفید و قرمز رو کرد.
«سه رنگ: آبی» دربارهی آزادیست. نماها رویاگونه از پشت شیشه و رنگِ آبیِ سراسر فیلم.
فیلم دربارهی این است که ما واقعا آزادیم؟ آزادی از چه؟
خاطرات سوخت آدماند؛ کافیست صبحی زود، آنها را از ما بگیرند تا ما خیلی زود از پا بیفتیم.
فیلم دربارهی از پا افتادن است، برای آدمی که میخواهد آزاد باشد. «شاید بگویید من میخواهم آزاد باشم. اما خاطرات، احساسات و خواستهها وجود دارند، بدون آنها ما هیچکاری نمیتوانیم انجام دهیم. این به صورت خودکار یعنی: ما آزاد نیستیم. در واقع ما زندانیان احساساتمان هستیم.» کریستف کیشلوفسکی.
پ.ن: سه رنگ را کیشلوفسکی به سفارش دولت فرانسه ساخت. در پرچم فرانسه، آبی نماد آزادی، سفید یعنی برابری و قرمز به معنای برادریست. این سه گانه راجع به اینهاست.