مقدمهای در باب مینیمالیسم
زندگی، کاهش هزینههاست. این ایده را چند قرن پیش، «هنری دیوید ثورو» گسترش داد. در یکی از بهترین کتابهایی که خواندم؛ «والدن»
دو سال را به کنار دریاچهای رفت که نامش والدن بود؛ تصمیم داشت زندگی را با همهاش تجربه کند و هر چه زندگی نیست دور بریزد.
با دست خودش خانهاش را بنیان گذاشت و چند صفحه پشت سر هم را به توصیف قورباغههای کنار دریاچه گذارند. والدن شاعرانهست، اما با چیزی بیشتر.
ثورو محاسبات دقیقی انجام داد. قیمت همهچیز را زمان در نظر گرفت. مثلا آیا ماشین واقعا در زمانمان صرفهجویی میکند؟ تو باید ۵ سال کار کنی تا ماشین بخری. یعنی هزینهاش میشود ۵ سال. اگر همهی جا به جاییهایت را با اتوبوس انجام بدهی، خیلی کمتر از ۵ سال را در جاده خواهی بود. عمر کمتری خواهی داد.
درخشانترین بخش ایدهی ثورو، بخش عملیست. چیزها با واقعیترین داراییمان سنجیده میشوند. عمر.
میتوانیم از محاسبات او الهام بگیریم، آدمهایی که باهاشان وقت میگذرانیم، ابزارها، آرزوها، وسایل و همین شبکههای اجتماعی؛ به شکل دقیق حساب کنیم که چه میزان از عمرمان را میدهیم. ارزشش را دارند؟
به محض پرسیدن این سوال، چیزهایی حذف میشوند؛ زندگی ساده میشود، و سادگی هیچگاه از مد نمیافتد.
برهان خلف و چیزهای دیگر
برهان خلف… گامی است ظریفتر از هر گام شطرنج: شطرنجباز ممکن است یک پیاده یا حتی یک سوار را فدای بازی کند، ولی ریاضیدان خود بازی را فدا میکند.
گ.ه.هاردی
من بهترین درسهای زندگیام را حین تحصیل ریاضیات گرفتهام. آنوقتها که بچه بودم، تحت تاثیر هندسه اقلیدسی و اصل توازی، که بعدها که بزرگتر شدم به نظر رسید که هیچوقت قابل اثبات نیست، تا بعدترها که جوگیرتر بودم - در اولین رابطهام، امید ریاضی آن آدم بینوا را حساب کردم. خب… خوبها، موهاش سیاهه، وزن ۳، کوتاه هم هست، وزنش ۴… بدها، چقدر چرت و پرت میگه وزنش ۳۰… - اما کمتر چیزی را مطبوعتر از برهان خلف یافتم.
در ذات برهان خلف، طنزی بسیار عمیق نهفتهست. تو میگویی: «من فکر میکنم احمقی. اما با تو بحثی ندارم. احمق باش. فقط آرزو دارم که سرت به سنگ بخورد.» بعد تمام تلاشمان را میکنیم که سرش به سنگ بخورد. و عجیبتر اینکه تعدادی از غیرقابل حلترین مسائل ریاضی را همین استراتژی بامزه حل کرده.
دو چیز در این استراتژی برای من بسیار الهامبخش بوده. کمدی و تراژدی. تو مسئله را دوست داری، اما آرزو داری که از بین برود.
به تجربه دریافتهام، کمدی بخش جدایی ناپذیر با حکمت است. آنقدر جسورانه مینویسم که بگویم آنها دو روی یک سکهاند. در تاریخ، برخی از حکیمترین افرادی که یافتهام، دلقکهای دربار بودهاند. آنها خوب نگاه میکردهاند و با کنایهای نرم، اغلب وحشیانهترین انتقادها را روانهی والا حضرت، که گاهی وحشیترین فرد زمانه بوده میکردهاند و نتیجه؟ شلیک خندهی همگان. به گمانم دو چیز باید دوست وفادار نویسندگان باشد، تا نوشتههایشان سینه به سینه و برای زمانهای متمادی، گسترش یابد. حقیقت و طنز. باید در خدمت حقیقت باشند و طنز را در خدمت خودشان بگیرند. آنوقت جمعی از پیچیدهترین مسائل زمانمان، قابل حل به نظر میآیند.
دوم تراژدی.
در دنیایی زندگی میکنیم که تراژدی غیر قابل تصور است. طبقهی حاکم برایمان توضیح داده که فرصتها برابر است. انسان موفق، الزاما باهوشتر و سختکوشتر است. بدبختها اما تنبل و تباه و فسادزا هستند. دانشگاهها به روی همه باز است و هرکسی میتواند در هر مکان و شرایطی، اگر به اندازهی کافی تلاش کند و بخواند، موفق شود. هرکسی که باشی، ده هزار ساعت روی کاری وقت بگذاری، میشوی یک چهرهی جهانی.
آنها این را با دموکراسی، تکنولوژی و چندتایی مثال، برایمان توضیح دادهاند. اما حقیقت این است که تراژدی هنوز هم اینجاست. اکثرا آدمها موفق نمیشوند. آنوقت شکستها دیگر گردن شانس و خدا و اینطور چیزها نیست. میشوند نتیجهی حماقت و ناشایستگی ما. این است که اکثر مردمان عصر ما، ذاتا غمگیناند، حتی وقتی عکسهای خندههای دلرباشان در اینستاگرام را لایک میکنیم.
یونانیها تراژدی را گسترش میدادند. قهرمان، آدمی اغلب نجیبزاده و پاک است، که اشتباهاتی کوچک انجام میدهد، به شکلی که تماشاگر نمیتواند او را سرزنش کند، و نتیجه میشود تباهی قهرمان. آدمی باهوش، سختکوش و خوب، میتواند با اشتباهاتی غیرقابل اجتناب، به زوال و نابودی برسد. اینجا به نظرم باز کمدی در جریان است، چنین داستانی، به شدت تسکین دهنده است. زیرا میتوانیم خودمان، دنیا و آدمها را ببخشیم. فشار، ناگهان محو میشود.
ما به تراژدیهای بیشتری نیاز داریم. در زندگیمان. تا بتوانیم با خودمان از در دوستی وارد شویم. ببخشیم خودمان را و دیگران را. بپذیریم دنیا همهاش گریهدار است، برای جزئیاتش خودمان را اذیت نکنیم.
برهان خلف، با چنین چیزهاییست که ریاضیدانان را همراهی میکند. اما خیلی عجیب. ریاضیدانان به اینطور چیزها اهمیت نمیدهند. آنها به دنبال وجودی کامل هستند. بدون نقص. شاید برای همین است که درگیر تناقضهای وجودی و گاه حیرتآورِ وجود ناقص ما نمیشوند.
روزنوشتها | | نظرات
پندهایی برای مردگان
ساعت از نیمه گذشته بود و ارواح آمده بودند برای قدم زدن. قد بلندترینشان که جسورترینشان هم بود، روبهرو راه میرفت. با خودش زمزمه میکرد. همان هنگام که داشتم شیر داغ میکردم پرسید: «چهطور در دنیا میشد دچار هیچ غمی نشد؟»اینطور بود که لب باز کردم: «اوه، خب، سادهست. در جستوجوی علم بودن. فقط در این صورت است که غمهای دنیا آدم را رنج نمیدهند و آدم افسرده نمیشود. در سراسر زندگیام، حکیمانهترین زندگیها را از آدمهایی دیدم که خودشان را وقف حقیقت، دانایی و علم کردهاند؛ نه از مشکلات گزندی میبینند و نه از مردم ابله. و دومی مهمتر از اولیست.»مردهای دیگر جلو آمد؛ روی همرفته خوب بود. آدری هپبورن دنیای رفتهگان. به قول متاخرین کراشِ خوب من.پرسید: «چطور به دنبال حقیقت و علم و اینها میرفتیم؟»پاسخی بس حکیمانه شنیدند: «با دوری کردن از ابلهها و اعمال بد. فقط با نفی اینطور چیزهاست که تبدیل به کسی میشوی که خودش را وقف علم کرده.»مردگان به اتفاق، سر تکان دادند و فضا بوی تحسین داشت.باز سخن سر دادم که: «آنکه در پی علم است، غصهی چیزی که از دست داده است را نمیخورد و برای چیزی که هنوز به دست نیامده، جوگیر نمیشود. بر خودش سخت میگیرد و حیوان ولگرد درونش را رام میکند.»موفرفری مردگان سخن سر داد که: «یعنی خودمان را سرکوب کنیم؟»شیر آرام آرام میآمد بالا، و من نگاه میکردم؛ لحظهای که سر میرفت، شعله را خاموش کردم و شیر همانجا، سریعتر از هر چیزی رفت پایین؛ احساس مطبوعی به من دست داد. سخن را با لحنی آرام و حکیمانه آغاز کردم: «زندگیهاتان را همین رمانتیسم مبتذل قرن ۱۹ به لجن کشیده، سروران مردهام. شما که ادب را ریا و تهذیب نفس را سرکوب، ازدواج را سراسر عاشقانه، و کار را تفریح و انجام آنچه تماما دوستش دارید، میدانستید. وای بر شما و وای بر کمفروشان. که شما از دومی بدترید. خودتان را پای عقایدی احمقانه دادهاید به باد.»مردگان جمیعا آه کشیدند و یکیشان که معلوم نبود کیست گفت: «ولی روسو...»پریدم بین حرف که: «لعنت بر خودت و روسو باهم.» و خندیدم.مردگان نخندیدند. به قبرها بازگشتند، آن هم زوزهکشان. شیر که سرد شده بود. بر آشغالهایی که جلوی درب همسایگان گذاشته بودند، لعنت.
روزنوشتها | | نظرات